Hassan Nassiri
Hassan Nassiri
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

پاندای گوشه‌ی باغ وحش

شدم مثل این پانداهای گوشه‌ی باغ وحش. انگار که قهر کرده باشم با عالم و آدم، یه گوشه نشستم صبح تا شب به دیوار زل میزنم. یه وقتایی، گهگاه یکی میاد داخل قفس، سری میزنه، وسیله‌ای جابجا میکنه، میره. تازگی میدونم میره، میرن. هرکی میاد، میچسبم به پاش. آویزونش میشم. میدونم میره، میرن. وقتی میرن، دوباره میخزم سمت دیوار. یه‌سریا صبح تا شب میان از پشت میله‌ها، بهم نگاه می‌کنن. من رومو نمیکنم سمتشون ولی سنگینی نگاهشون رو حس میکنم. اینکه انتظار دارن برگردم، راه برم، غذا بخورم، به خودم تکونی بدم تا منو با انگشت به همدیگه نشون بدن، میبینیش؟ طفلی! اینجا گیر کرده... به تماشای اسارتم می‌آیند با لبخندی از سر رضایت اما وقتی گوشه‌ای انس گرفته با دیوار مرا پیدا میکنن، نه برای حالم که برای حیف شدن پول بلیت غصه میخورن. شدم مثل این پانداهای گوشه‌ی باغ وحش! کسی از آشوب درونم خبر نداره، فقط از اینکه رفتاری نقد آمیز از من سر نمیزنه یا کلامی برای دستمایه شدن توسط‌شان نمیگویم، دل‌آزرده‌ان...همین!

تنهایینوشتهداستانحیواناتروابط
يادآورِ حال فراموش شده ات?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید