ویرگول
ورودثبت نام
طیبه ثابتی
طیبه ثابتی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

چرا می‌خواهم نویسنده شوم

ساعت حوالی 5 عصر بود. هوا رو به تاریکی می‌رفت و سردتر می‌شد. کل روز، برف روی برف باریده بود و سوز و سرمایش مانده بود برای شب. مسیر مدرسه تا خانه‌مان طولانی نبود. من هر روز برف‌های این مسیر را با چکمه‌های کوچک قرمزم می‌کوبیدم و به سمت خانه می‌دویدم. آن روز اما آرام قدم بر‌می‌داشتم و همراه با بادی که از رو‌ به‌رو می‌وزید و هوکشان لایه‌هایی از برف را بلند می‌کرد و با خودش می‌برد و در جای دیگر رها می‌کرد؛ افکارم را با خود تاب می‌دادم و راه می‌رفتم. تمام این مدت حواسم فقط به انشایی بود که باید می‌نوشتم.

در آستانه در، چکمه‌هایم را از پاهایم در آوردم و برف‌هایش را خوب تاباندم و وارد خانه شدم. به سمت بخاری نفتی کوچکِ گوشه‌ی اتاق که دودش دیوار دور و اطراف را حسابی سیاه کرده بود ‌دویدم و شروع به گرم کردن دست‌هایم کردم. پدرم به پشتی رنگ و رفته‌ی کنار بخاری لم داده بود و چیزی می‌خواند. مادرم کنار پدرم نشسته بود و گردو می‌شکاند. مادرم تشر زد که : «دوباره که با جوراب‌های خیس آمدی توی خانه» آن‌وقت رو به بابا کرد و گفت: «صد بار گفته‌ام که چکمه‌های ساق بلند بخر برایش» و نگاه تند و تیزش را به سمت من دواند و گفت: «این خانم عادت دارد که تا زانو برود توی برف» من سریع سرم را پایین انداختم و نگاهی به جوراب‌ها و پاچه‌ی خیس شلوارم کردم. آن‌گاه خواهرم کف‌گیر به دست، از توی آشپزخانه سرک کشید و گفت: «از مدرسه چه‌خبر؟» آب دهانم را قورت دادم وگفتم: «باید یک انشاء بنویسم، یک انشاء خیلی خوب! کمکم می‌کنی؟»

سری تکان داد و تا آمد بگوید که موضوع انشاء چیست؟ سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: «در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟» لبخندی زد و گفت: «خوب می‌خواهی چه کاره شوی؟»

من همانطور که داشتم دکمه‌های روپوش سرمه‌ای خود را باز می‌کردم گفتم: «نمی‌دانم، از مدرسه تا خانه، همه‌اش به این فکر کردم که می‌خواهم چه‌کاره شوم؟» او منتظر نگاهم می‌کرد که دوباره لب از هم باز کردم و گفتم: «می‌دانی فرقی نمی‌کند برایم ، فقط می‌خواهم که انشایم تکراری نباشد.» خواهرم محکم نفسش را بیرون داد و گفت: «امان از دست تو، دوباره شروع کردی؟»

من خوب می‌دانستم که در کلاس 10 نفره مدرسه‌ی کوچک روستای‌مان، همه دل‌شان می‌خواهد که یا معلم شوند و یا دکتر و من فقط می‌خواستم که انشایم مثل همیشه، یک سر و گردن بهتر از بقیه باشد.

هنوز بالای سر بخاری، در حال گرم کردن دست‌هایم بودم که خواهرم از آشپزخانه داد زد: «نویسنده چطور است؟»

آن روز صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. صبحانه نخورده شال و کلاه کردم و راهی مدرسه شدم. هنوز پاهایم را توی چکمه‌هایم نکرده بودم که شنیدم پدرم گفت:‌ «این دختر باز صبحانه نخورده کجا رفت؟» خواهرم جواب داد: «امروز کلاس انشاء دارند.» آن‌گاه مادرم با یک لقمه نان و پنیر و گردو به سمتم دوید و گفت: «انقدر برف بازی نکن، رماتیسم می گیری آخرش» لقمه را از دستش گرفتم و زیر لب چشمی گفتم و به سمت مدرسه دویدم.

من آنقدر ذوق خواندن انشایم را داشتم که از همان زنگ اول، قلبم شروع به تپیدن کرد و نمی‌دانم که چطور توانستم حساب‌های ریاضی را انجام دهم و املا بنویسم و بلند بلند از روی درس شهر ما خانه ما برای بچه‌ها بخوانم و ‌آن‌ها کلمه به کلمه پشت سر من تکرار کنند تا اینکه زنگ آخر برسد و من انشایم را بخوانم.

بعد از اینکه معلم‌ها و دکترها یکی یکی انشای‌شان را خواندند و نمره‌های‌شان را گرفتند و یکی پس از دیگری آمدند و سر جای‌شان نشستند. نوبت به من رسید که از آینده‌ام بگویم و شغلم. ولی کدام آینده؟ کدام شغل؟ من آن روزها آنقدر غرق در دنیای کودکانه‌ی خودم بودم که آینده را دور از دسترس می‌دیدم و به همین دلیل بود که از همان روز قبل که معلم موضوع انشاء را پای تخته نوشت، از همان سر صبح، در زنگ ریاضی و املا و فارسی و حتی همان لجظه‌ای که جلو تخته سیاه ایستاده بودم و با آب و تاب از آینده‌ام می‌گفتم، فقط به انشایم فکر می‌کردم.

آن روز بلافاصله بعد از تشویق معلم و گرفتن نمره بیست؛ دفتر من بسته شد و آخر سال همراه با تلی از وسایل به درد نخور، سر از زباله‌دانی در آورد و فکر نویسنده شدن هم رفت در ناخودآگاه من تا خاک بخورد. ولی قصه خوب بودن انشاهایم آنقدر ادامه پیدا کرد که بلاخره حوالی همین روزهای رفته، زمانی که بیستمین داستانم را هم نوشتم. در جواب خواهرم که گفت: «چند ماه هست که درس و دانشگاه‌ات هم تمام شده، بلاخره می خواهی چه‌کار کنی؟» با دست به دفتر و دستک‌هایم اشاره کردم و گفتم: «من می‌خواهم یک نویسنده شوم.»


نویسندگینویسندهنوشتنخاطرهخاطره داستان
همیشه خودم را در احاطه‌ی سکوتی عجیب یافته‌ام. سکوتی برآمده از یک هیاهوی درونی. برای رهایی از این هیاهوست که می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید