ویرگول
ورودثبت نام
Test
Test
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

سقوط بر بام آسمان

کاروان ها در روزگاران باستان بسیار آسیب پذیر بودند ، چرا که راه زنها بسیار بودند و کسی نبود آنها رام کند بعلاوه حیوانات وحشی بسیاری بودند که بعضی گروهی حمله می کردند و بعضی در شب هنگام تاریکی و تنهایی .

از این رو کاروان ما شبها به دور آتش حلقه می زد و هرکس داستانی می گفت .بهترین داستان ها از آن کهن سالان بود ، آرام و با تحیر و به درازای شب برای ما داستان می گفتند . آن شبها برای ما آموزنده بود . در یکی از این شبهای بی پایان و پر ستاره در حالی که ماه بر روی ما نور وجود خود را می گستراند .مردی کهن سال داستانی از احوال خود را برای ما تعریف کرد که بسیار حیرت آور و شگفت انگیز بود .از سالهای جوانی خود

می گفت ، مردی بود تنومند و متکبر که در مزرعه اش به کشاورزی مشغول بود . آن سالها که خانواده پر جمعیتی داشتم برای تامین خوراک آنها در گرگ و میش شب قبل از طلوع خورشید گوسفندان را برای چرا به کوهستان می بردم . هوا را مه صبحگاهی گرفته بود و مشغول خوردن تکه نانی بودم که ناگاه مردی از میان مه به طرف من امد . مردی به غایت زیبا و تنومند بود به دور از کلامی نشست و با من مشغول خوردن نان و شیر شد . به چشمانم خیره شد و گفت خانه ات را از زیر کوه به جای دیگر منتقل کن و بعد راه خود را گرفت و رفت .

بی اعتنا به سخن ان مرد به خانه برگشتم به خانواده ام چیزی نگفتم . روزها پس از روزها آن مرد به نزد من می آمد و سخن خود را تکرار می کرد . بعد از گذشت سالی دیگر آن مرد را ندیدم. هر بار قصد سوالی و سخنی با او داشتم او راه خود را می گرفت و می رفت . روزی که از چرا گاه باز میگشتم اتفاق حیرت انگیزی رخ داد.

باران می آمد و هوا تیره و تار بود ، مردی کاملا شبیه به خودم بیرون خانه ام ایستاده بود کنار کوچکترین دخترم و کوه بر روی خانه خراب شده بود ، چیزی جز تکه های سنگ باقی نمانده بود.بدنم سرد شده بود ، کرخ شده بودم و نایی برای حرکت نداشتم آرام و بی رغبت به سمت دخترم می رفتم ، اشک دیده ام را تار می ساخت و آن مرد به ناگاه ناپدید شد. دخترم را بغل کردم و از او می پرسیدم دیگران کجا هستند ؟! به من بگو آنها هم بیرونند !!! او به ارامی با صدای کودکانه اش می گفت تو فقط مرا صدا زدی و من هم از خانه آمدم بیرون . به آسمان نگاه می کردم ، فریاد زنان می گفتم چرا به من نگفتی این اتفاق می افتد ، چرا؟؟؟!!!

بعد از چندین روز بی وقفه صخره ها را جا به جا میکرد و پیکر عزیزانم را یک به یک به خاک می سپردم .بعد از سپری شده روزها و شبهای بی انتها . تصمیم گرفتم به شهر مهاجرت کنم و در آنجا زندگی کنم ، در حالی که تنها دلخوشی من آن خانه و خانواده بود دختر کوچکم را بزرگ کردم تا به سن ازدواج رسید و با مردی محترم ازدواج کرد . با آن که بسیار برایم سخت بود دخترم ترک کردم و به سفری بدور از واقعیت پا نهادم .

برای سالها سوالات زیادی ذهن ام را مشغول می کرد ، ان مرد که بود ؟! چرا نگفت کوه ریزش میکند ؟! چرا فقط دخترم را نجات داد ؟! و چراهای بسیاری که چنگ به گلویم می زد و از تمام فکرتها و چراها مرا به سمت خشم و انتقام جویی می برد . سالها سفر کردم از هر شهر و روستا و قبیله ایی می گذشته ام داستان خود را بازگو میکردم شاید نشانی از ان مرد بجویم اما خبری نبود همه به حالم افسوس می خوردند و بسیاری فکر میکردند دیوانه ای دوره گردم . کسی هیچ گاه چنین داستان تلخ و غم انگیز را نشنیده بود، سالهای دور و دراز سپری شد من دیگر مردی نبوده ام که دنبال انتقام بود مسافر ی بودم که تجربه های بسیار داشت و داستانهای بسیاری شنیده بود و باز گو می کرد.

شبی بارانی و طوفانی به بالای صخره ای رفتم و تمام لحظات که در ان روز بر من گذشت دوباره بر وجوده ام ضربه می زد و من فریاد می زدم خدایا دیگر نمی توانم به این زندگی ادامه دهم یا از اسرار این اتفاق مرا اگاه کن یا مرا بکش همان گونه که خانواده ام را کشتی ! ناگاه برقی از آسمان به من زده شد و مرا به داخل چاهی به غایت طولانی و تهی فرو افکند . شاید ساعتها در حال سقوط بودم که بیکبار مثل برگی ارام ارام به روی زمین افتادم . زمینی که ساحل دریایی در زیر زمین بود و از گوشه و کنار ان اتش همیشه در حال فوران بود . هوا نه گرم بود نه و نه سرد ، بو های عجیبی استشمام می کردم ، در آن دریا خبری از ماهی و حیوانات دیگر نبود بلکه سر شکل حیوانات متفاوت بود نمی دانستم به آنها چه بگویم اما برای شکم سیری خوشمزه بوده اند.

ساعتها در کنار ساحل دریای زیرین پیاده روی کرده ام تا به بیابانی رسیدم پوشیده از سنگهای نورانی ، انجا درختی بود بزرگ تقریبا سه یا چهار برابر انسان به شکل صلیب ، شاخه های درخت دور پیکره ایی پیچ تاب خورده بودند . پیکره موجودی که از تمام موجودات آسمان زمین متفاوت بود .

ترسناک و دلهره اور بود ، اما صدایی از درون پیکره به من می گفت ، آخر سر پس از سالها به ملاقات من آمدی !هر چه با خود فکر میکردم آیا در زندگی او را دیده ام چیزی به یاد نداشته ام اما صدای او ، صدای اشنایی بود که مرا می آزرد. آن مرد اما چگونه ؟! ...

پیکره کفت آری من آن مردم که تو را از خطر بزرگ بر حضر می داشت ! از درخت بالا رفتم و شروع به کندن شاخه های درخت کردم اما باز هم شاخه ها می رویید ، هر چقدر تلاش کردم صورت آن پیکره را ببینم آن درخت نمی گذاشت . از نفس افتاده و بر روی ماسه های نرم بیابان سقوط کردم ، کمی که حالم جا آمد سوالات سالهای دور در ذهنم قلیان می کرد.

اما پیکره بزرگ خود به سخن آمد ، من فرشته ای بود بر بام عرش نظاره گر سالهای کوتاه عمر انسانها و همه موجودات دیگر در همه عوالم . خداوند وحی خود را در دلم می نشاند و من با صدای بی همتا ان را بر همه جهان فریاد می کردم . از میان همه موجودات تو برای من از همه درخشان تر بودی زندگی ساده ای داشتی ، پر تلاش بودی و به خانواده خود عشق می ورزیدی اما سپاس گذار نبودی . با این حال خداوند تو را بسیار دوست می دارد . زمانی از زمانها وحی به من رسید که به نزد تو بیایم و به تو بگویم سرنوشت خانوده ات چگونه خواهد شد . این بسیار برایم دشوار بود چرا که دلایل آگاهی که خداوند به ما می دهد بسیار پیچیده و دور از همه تصورات است .

باری هر چند مسئولیت من این بود که به تو نشان دهدم نادیده گرفتن مهربانی خداوند تو را با سرنوشتی نفرین شده روبرو می کند ، اما من به تو اخطار می دادم و از انجام امری که خداوند مرا مسئول آن گردانیده تخطی کردم و این اولین خطای من بود . اما دومین خطای من آن بود که دختر کوچکت را از آن حادثه بیرون آوردم و آن به این خاطر بود که او برایم من بسیار عزیز بود او سرنوشتی دارد بسیار درخشان و نیکو چرا که مهربانی بر پیشانی او می درخشد و از دیگران کینه ای ندارد .

تنهایی در این دشت بی پایان ، این مجازات من بخاطر این دو خطای من از اوامر پرودرگار است . سالهایی که گذشت ، شیطان در گوشم زمزمه می کرد سرنوشتت را نفرین کن ، از خداوند دوری کن اوست دلیل همه رنج تو و آن خانواده . اوست که آن خانواده را آفرید سپس آنها به رنج سختی انداخت .شیطان خود می دانست همه آن سخنان دروغ است و برای فریب من اینها را می گوید . در دلم می دانستم روزی خواهد رسید که خداوند مرا خواهد بخشید .

به او گفتم سخنان شیطان آنچنان دروغ نبوده !

مگر خداوند نمی توانست ما را نجا دهد ؟! مگر نمی توانست آن کوه را نگه دارد !!! او خندید و گفت هیچ چیز در این جهان مادی آن طور که فکر میکنی نیست چرا که پیش و پسی دارد و اگر بدانی که اینده چیست آنگاه تسلیم مقدرات امروز می شوی . با این حال خداوند باران نازل میکرد و باران به تو نشان میداد که کوه بسیار شیب دارد و گل ولای آن شست می شود ،تو می دانستی روزی خواهد رسید که آن کوه خراب خواهد شد اما تو آن قدر بفکر زمین های حاصلخیز بودی که حاضر نبودی از انجا بروی . چشمانی بینا خداوند به تو داده بود اما تو بجای عافیت آنها را با دارایی ها دنیا پر کرده بودی .

از طرفی خداوند همچنان تو را بسیار دوست می دارد ، به تو نشانهایی می دهد تا راه بهتری برای زندگی در این دنیا برگزینی اما تو خود این رابطه را قطع کردی و از گرفتن این موهبتها خود را محروم ساختی . چه کسی را جز خود سرزنش میکنی ؟!

درونم آرام بود و سپاس گذار شده بودم . نمی دانم چطور و چگونه ! این تغییر قابل توصیف نخواهد بود فقط انسانی می تواند بفهمد که دیده باشد آنچه من دیده ام. از آن فرشته سپاسگذاری کردم ، بخاطر فداکاری بی دریغ اش . و از خدواند خواسته ام که او را ببخشاید و مرا بجای او مجازات کند چرا که خود را لایق میدیدم.

آن رشته ها گسسته شد و آن فرشته زیبا به آسمان راهی شد در حالی که مرا در آغوش گرفت بود . وقتی مرا به سطح زمین آورد به من گفت ، خدواند می گوید همه این لازمه پرواز شما به آسمان بود جایی که بتوانید من را ملاقات کنید .

از او پرسیدم آیا اشتباهات من و تو در برنامه خدانود بود ؟! او سری تکان داد و گفت او همه چیز را می داند و به قدر نادانی ما صبور است و به قدر بال گشودن ما جهان را برایمان هموار می کند .

آری این داستان عجیب و پر رمز و راز زندگی من بود مردی که فرشته ای دید اما نشانهای خداوند را نمی دید، تا رستگار شد .







داستانداستانکمردناسپاستنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید