فردی بود به اسم بهمن، در شهری که همیشه برف میبارید و سرمای بسیار زیاد، گرمای وجود مردمانش را گرفته بود. بهمن در کودکی به مدرسه رفت و خواندن و نوشتن را حفظ کرد، به او دیکته کردند ۲ به اضافه ۲ برابر با رقم یکان ۴ میشود و به همین صورت، انواع و اقسام ۲ به توان ۲ها، مشتق دوم تابع ۲ها، انتگرال نامعین تابع ۲ها، لوگاریتم ۲ها و... را حفظ کرد.
بهمن هیچگاه فکر نکرد، کلا از اولِ اول فکر نکرد؛ فکر نمیکرد که اگر ۲ به علاوه ۲ها در زندگی فایده دارند، چرا باید تاریخ بیاموزد؟ چرا باید شیمی را با تمام عبارت های عجیب و غریبش در ۱۳ سالگی بیاموزد. با تمام نفهمیدنها خواند و حفظ کرد، کتاب را نه! جزوههایش را. به آزمونی اجباری رفت و هواپیمای کنکورد را به دریا انداخت تا در دانشگاهی در شهر گرما پذیرفته شد. دانشگاه او را به خاطر میزان حفظیاتش پذیرفته بود.
فردی بود به اسم باران، در شهری که همیشه باران میبارید و جنگل های انبوهش، آفتاب خانهها را سایه کرده بود. باران در کودکی به مدرسه میرفت و خواندن و نوشتن را آموخت، او فهمید چرا ۲ به علاوه ۲ نه ۵ میشود، نه ۶، نه ۷ و نه حتی ۳! از فهمیدن های زندگیاش توانست استفاده کند تا سینوس را روی کاغذ با قلمش برقصاند و هر چیز را در زندگیاش بر مبنای فهم عمیق آن چیز محاسبه کند و همینگونه سکانت هذلولی را و توابع دیریکله را... .
باران فکر میکرد؛ یادش نمیآمد از کِی ولی میدانست که در حال حاضر میتواند فکر کند.میفهمید زیبایی علم را و دوست داشت تاریخ را، جغرافی را. بیشتر از مدرسه شهرشان به کتابخوانه شهرشان سر میزد و میخواند و میفهمید، نه جزوههایش را، کتابها را. به آزمونی اجباری رفت و هواپیمای کنکورد را به دریا انداخت تا در دانشگاهی در شهر گرما پذیرفته شد. دانشگاه او را به خاطر توانایی فهم و فهمیدنش پذیرفته بود.
بهمن داستان ما ریش نداشت، به ریشهایش تیغ میزد چون بیماری پوستی مادرزادیاش نیازمند درمانهایی بود که ریش، اجازه آن را نمیداد، در رستنگاه مویش و میانهی ابرو، به خاطر تصادفی در کودکی، جای بخیه داشت؛ طرفدار مد روز بود، رنگ های سال را از وضعکنندگان آن بهتر میشناخت! سلیقه اش به کفش کالج که آن زمان مد بود اشاره میکرد؛ ایمان به کارش داشت. در گفتارش خشونت نداشت، هیجان داشت و این هیجان، گاه به مغزش میزد و میخندید. او قدرت خوبی در حفظ کردن داشت، شاید نمیفهمید ولی به خوبی میتوانست حفظ کند، قابلیت های پنهان دیگری هم داشت که وابسته به زمان نشان میداد.
باران داستان ما چادر به تن میکرد، خودش با خودش فکر کرده بود؛ صورتش زیبا بود مثل تمام دختران؛ چشمانش به خاطر مطالعه سو نداشت، عینک میزد؛ همیشه لباس هایش رنگی بود، به هزار رنگ و به نقش های زمانه؛ ایمان به کارش داشت. در رفتارش سکوت بود، در ذهنش آشوب. او قدرت خوبی در فهمیدن داشت، شاید نمیتوانست راحت حفظ کند ولی سعی میکرد بفهمد. قابلیتهای دیگری هم داشت که وابسته به زمان نشان میداد.
روز اول دانشگاه؛ مردم دانشگاه به بهمن به چشم یکی از جامعهی اوباش نگاه میکردند و به باران به چشم دختری که زیر چادرش چه کارها که نمیکند! باران دوستانی یافت که با او فرق داشتند ولی ظاهرشان یکسان بود و بهمن هم. مردم دانشگاه بعد از فهمیدن روابط بهمن و دوستانش او را با نگاه به دوستانش قضاوت کردند، باران را هم. قضاوت ها تا زمان شناختن باران و بهمن ادامه داشت. فضای قضاوت در حال فروکش بود که بهمن عاشق باران شد ...
(ان شاء الله ادامه داره :)) )