ستاره هاي كوچك دم صبح از همه چيز خبر داشتند.
در روشنايي روز وقتي ديده نميشدند پايين مي رفتند و از آدم ها خبر مي گرفتند و شبها كه دور هم جمع مي شدند شروع ميكردند به تعريف كردن.
با همين حرف ها بود كه طلوع عاشق شد.
ستاره بازيگوش و پر جنب و جوشي كه گاهي در روشنايي قبل سحر طلوع را ميديد و در همان چند دقيقه اينقدر حرف ميزد كه مجال حرف زدن را به طلوع نميداد. بعد طلوع مي ماند و هزار فكر و سوال تا وقتي كه باز ستاره دم صبح را ببيند.
از ستاره شنيده بود "آنقدر زيباست كه وقت ديدنش همه عوض ميشوند. بعضي سكوت ميكنند و خيره ميمانند؛ بعضي گريه ميكنند؛ و بعضي يكديگر را به آغوش مي كشند."
ستاره كوچك دم صبح اينقدر تعريف كرده بود كه طلوع يك دل نه صد دل عاشق شده بود. با خودش حرف هاي ستاره كوچك دم صبح را مرور مي كرد؛ روزي كه ستاره گفت " وقت آمدنش آسمان دل خون ميشود ... " طلوع از فرط هيجان فرياد زد " نامش چيست؟!" و ستاره دم صبح گفت " غروب"
غروب
"غروب چه نام زيباييست. چه غرور پنهاني دارد نامش.
ابهت نامش به طلوع مي ماند، آري اگر قرار است طلوع عاشق كسي شود بايد كسي باشد كه با حضورش آسمان خون بشود."
وقت ها ميگذشت و طلوع هر لحظه عاشق تر ميشد.
هربار كه صداي ريز و جيغ ستاره كوچك دم صبح را ميشنيد حواسش را جمع ميكرد كه نكند كلمه اي را نشنود.
وقتي از ستاره ميگذشت با خودش ميگفت كاش ميپرسيدم كجا غروب را ببينم.
اين بار عزمش را جزم كرد كه فراموش نكند. صداي ريز و جيغ ستاره كه آمد امانش نداد و فرياد زد:" كجا ببينمش؟!"
ستاره كوچك دم صبح سكوت كرد و بعد از چند لحظه گفت: " نميدانم. از مهتاب بپرس."
مهتاب را ميشناخت. دير به دير با هم روبرو ميشدند. اما در همان چند لحظه ديدار هم مهتاب با تواضع و ادب فقط سكوت مي كرد و لبخندي زيبا به لب ميگرفت.
طلوع مي دانست از آخرين ملاقاتش با مهتاب زمان زيادي گذشته اما نميدانست چقدر به ملاقات بعدي مانده.
چشم به زمين دوخته بود تا نشانه هايش را ببيند.
اهالي زمين براي دانستن خيلي چيزها به آسمان چشم ميدوختند و همين رسم در اهالي آسمان بود كه براي دانستن بعضي چيزها به زمين نگاه ميكردند.
ميدانست از لحظاتي پيش از ملاقاتش با مهتاب اهالي زمين به آنها خيره ميشوند. انگار لبخند مهتاب براي اهل زمين هم جذاب است.
مهتاب حكيم آسمان بود و هرچه را كه ستاره ها تعريف كرده بودند را ميدانست.
زمان ميگذشت و عشق غروب آتش دل طلوع را بيشتر كرده بود.
از ستاره ها شنيده بود در زمين ميگويند:" زمين هرروز گرم تر ميشود." و هيچ كس در زمين نميدانست اين گرما از عشق طلوع به غروبي است كه هيچگاه نديدتش.
مدتها به زمين خيره مانده بود تا نشانه هاي ديدارش با مهتاب را در زمين ببيند.
صداي جيغ و ريز آشنايي به گوشش خورد، ستاره كوچك دم صبح بود: " طلوع مژدگاني بده همه در زمين ميگويند قرار است مهتاب را ببيني."
نگاه كرد. در دوردست مهتاب را ديد كه به هم نزديك ميشدند. مهتاب را دوست داشت اما فكر نميكرد زماني اينچنين مشتاق ديدارش بشود.
مهتاب نزديك شد و باز با همان تواضع چند هزار ساله و لبخند دلنشينش روبروي طلوع قرار گرفت.
همهی زمين ميدانستند وقتي دو بزرگ آسمان روبروي هم قرار ميگرفتند تا چند دقيقه غير از تاريكي نصيب كسي نخواهد شد.
صبر طلوع تمام شد؛ با اشتياقي فراوان رو به مهتاب گفت: "مهتاب عزيز ستاره كوچك دم صبح مرا به عشق ناديده غروب مجنون كرده. تو ميداني غروب كجاست؟!"
مهتاب در حالي كه از پيش روى طلوع ميگذشت به آرامي گفت: "پشت سرت را نگاه كن."
خورشيد رو گرداند.
آسمان خون شده بود.
مردم خيره نگاهش ميكردند، بعضي با گريه، بعضي بوسه ميچيدند و بعضي همديگر را به آغوش ميفشردند.
مات و مبهوت نگاه ميكرد كه صداي مهتاب را از دور شنيد.
" تو هر لحظه طلوعي، تو هر لحظه غروبي، انتخاب با توست.
اينقدر به پيش رو چشم دوختي كه در پس رفتنت هيچ چيزي را نديدي.
آنقدر ستاره كوچك دم صبح عاشقت كرد كه نفهميدي عشق تویی عشق با تو طلوع ميكند.