بخاطر شغل و جایگاهی که در اجتماع دارم تکیهگاه خیلیها بودم.
کوچک و بزرگ، زن و مرد، دانشجو و فرهنگی و هزار جور آدم دیگه.
مقدمه آشنایی خیلیها رو شاهد بودم و غصه جدایی خیلیها رو خوردم، یه جورایی با غم و شادی مردم اخت بودم و هستم.
بدجوری پابند اینجا شدم.
تازگیا با یه جوان نویسنده آشنا شدم، بهش پیشنهاد کردم خاطراتم رو بگم تا بنویسه و چاپشون کنه. اما انگار نه انگار که میشنوه. میاد سیگارشو میکشه و بعدشم میره.