بعد از ناهار ساغر روی کاناپه داراز میکشد و میگوید: «عجیبه، تا حالا اینقدر خسته نشده بودم باید یه چُرتی بزنم.» احتمالا دنباله جملهاش این بود که این خستگی و ضعف بخاطر سرطان است اما جرائت نکرد و حرفش را خورد. من هم جرائت نکردم این را به ساغر بگویم. دو بالش و یک روانداز برایش و میآورم و میگم: «ساغر جان تا تو یه چُرتی بزنی من هم برم کتابخانه و برگردم.» چیزی نگفت در عوض با چشمانش بدرقهام کرد.
در کتابخانه بیتا سعی میکند نگاهش به را از من بدزدد، هر بار که سعی میکنم توجهاش را جلب کنم رویش را برمیگرداند و سرش را به کسی یا چیزی گرم میکند. وقتی سالن کمی خلوت میشد جلو میروم و میگم: «این مسخرهبازیهای چیه از خودت درمیاری؟» با نفرت نگاهم میکند و میگوید: «من یا تو؟! فکر نمیکردم انقدر آدم پستی باشی، جای اینکه به اون زن بیچاره امید بدی و تشویقش کنی درمانش رو ادامه بده دست به کمر وای میستی و میگی مُردن در آرامش موهبتی که اون لیاقتش رو داره، تو چی میدونی که لیاقت اون چیه؛ اصلا نظرت چیه که چیز خورش کنیم و بکشیمش، اینطوری کمتر درد میکشه، تو هم میتونی اسمش رو بذاری اتانازی و همه جا با اشک و آه از فداکاری بزرگی که در حق ساغر کردی حرف بزنی.»
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. مشتم را روی میز میکوبم، صدایش در سالن میپیچد، بیتا ساکت میشود و چند چشم کنجکاو با تعجب ما را نگاه میکنند. بیتا وانمود میکند که کتاب از دستش افتاده و دوباره آن چشمهای کنجکاو برمیگردند داخل کتابها، بیتا چیزی نمیگوید اما از خشم و ناراحتی میلرزد و چشمهایش هم پُر اشک شده است.
ـ «ببین قبول دارم حرفی که امروز صبح زدم حرف خوبی نبود، در واقع بدترین حرفی بود که میشد در اون موقعیت زد و بابتش شرمندهام و ازت معذرت میخوام اما تو هم داری زیاده روی میکنی. باور کن اگه درمانی بود که فقط یک درصد میتونست حال ساغر رو خوب کنه من همه کار میکردم اما برای ساغر امیدی نیست. برای ساغر کمسیون پزشکی تشکیل دادن و گفتن هیچ امیدی نیست، دیر یا زود سرطان اونو میکُشه و شیمی درمانی فقط زمانش رو عقب میندازه. ساغر خودش انتخاب کرد که مدت کمی که از زندگیاش باقی مونده جای تحمل درد شیمی درمانی زندگی کنه، من هم به انتخابش احترام میذارم. ساغر یک لیست از کارهایی که دوست داره قبل از مرگش انجام بده نوشته و من تمام سعیام رو میکنم تا اون قبل از مرگش به تمام خواستههاش برسه امروز هم اومدم اینجا تا ازت بخوام کمکم کنی.»
بیتا جوابم را نمیدهد. حتی نگاهم نمیکند. ایستادن بیشتر از این فایدهای ندارد. برمیگردم خانه، ساغر هنوز خواب است. لیستی که نوشته روی میز کارم است، دوباره نگاهش میکنم، اولین کارش که فحش دادن به رییساش بود خط خورده اما ده کار دیگر باقی مانده است. میدانم که در حال حاضر باید تمام تمرکزم روی این موضوع باشد که چطور کارهای ساغر را به سرانجام برسانم، اما ایکاش کسی بود که در این شرایط کمکم میکرد. ساغر از خواب بیدار میشود و صدایم میکند. سریع بالا سرش میروم و میگویم: «چیزی لازم داری ساغر جان؟» روی کاناپه مینشید و میگوید: «فقط خواستم ببینم برگشتی یا نه.»
ساغر سعی میکند قوی باشد و طوری رفتار کند که انگار سرطان برایش مسئله مهمی نیست اما تشویش و نگرانی را از صورتش که حالا شکسته شده میخوانم. احساس میکنم از وقتی که مسئله سرطان ساغر مطرح شده از هم فاصله گرفتیم. کنارش مینشینم و دستم را رو شانهاش میگذارم. سرش را روی سینهام میگذارد و من را در آغوش میگیرد. زیر لب میگوید: «چقدر خوبه که هنوز قلب تو آروم و مطمئن میزنه.»
بعد از شام ساغر پای تلوزیون خوابش میبرد. شستن ظرفها که تمام میشود ساغر را بغل میکنم و داخل تختش میگذارم. لبتاب را روشن میکنم تا اتفاقات امروز را بنویسم. نمیدانم چرا اما نوشتن اتفاقات روزانه کمک میکند تا آرامشم را حفظ کنم. وسط نوشتن هستم که صدای گوشی درمیاید که مسیج داری، توجهی نمیکنم احتملا یک از همان مسیجهای تبلیغاتی است که روزی صدتایش را نخوانده پاک میکنم. سعی میکنم به نوشتن ادامه بهم اما وسوسه خواندن مسیج نمیگذارد. گوشی را برمیدارم، مسیج از طرف بیتاست. نوشته « فقط بخاطر ساغر»، همین سه کلمه کافی است تا خیالم راحت شود که در این راه تنها نیستم.
حالا ما یک اتحاد داریم، اتحادی برای ساغر ...
قسمت قبلی داستان با عنوان «یک ابله» را از اینجا بخوانید.