"بیبی جون" یک نخ سیگار مارلبرو بیرون کشید و سر چوب زد و بعد با فندک مارک زیپواش که شمایل "مرلین مونرو" روی آن حک شده بود روشنش کرد. سرش را به تکیه گاه صندلی تکیه داد، چشمانش را بست، پُک عمیقی به سیگار زد، چند لحظه نفسش را در سنیه حبس کرد و بعد همراه با آهی از سر لذت ریهاش را خالی کرد. با حالتی متفکر به دودی که در هوا چرخ میزد و محو میشد نگاه میکرد. وقتی که دود کاملا محو شد دوباره سیگار را به لبش برد تا کامی دیگر بگیرد و همزمان صورتش را به سمت من برگرداند. پُک دیگری به سیگار زد و به من گفت: «چایی دیگه دم کشیده.» به آشپزخانه رفتم و چند دقیقه بعد با دو استکان چای برگشتم. استکانهای کمر باریکِ طرح قجری؛ بیبی جون صد سال است که این استکانها را دارد.
در سکوت چای مینوشیم و بعد بیبی جون یک سیگار دیگر آتش میزند. «در کوبا دخترهای کوبایی تنباکوی فرد اعلا را روی پاهای برهنهشان داخل کاغذ میپیچند. آخ که چقدر دلم از آن سیگارها میخواهد.» بیبی به من نگاه میکند و ادامه میدهد «تو دوست نداری از این سیگارهای کوبایی بکشی؟» با بیتفاوتی شانههایم را بالا میاندازم و در جواب میگویم: «مگر فرقی هم میکند! سیگار سیگار است.» بیبی با ناباوری نگاهم میکند و میگوید: «چطور فرقی نمیکند یک دستگاه سرد بیاحساس سیگار را بپیچد یا دست گرم یک دختر جوان کوبایی.» از چشمانش میخوانم که یک دنیا حرف برای زدن دارد اما حرف دیگری نمیزند و سرگرم سیگارش میشود. «راستی از "سپیده" چه خبر؟» بیبی دماغش را بالا میکشد و میگوید: «دیروز که باهاش صحبت میکردم داشت میگفت با یک پسر کانادایی آشنا شده و تصمیم گرفتند باهم ازدواج کنند.» پرسیدم: «شما چی گفتی؟» بیبی ابرو در هم کشید و گفت: «میخواستی چی بگم؟! گفتم الهی خوشبخت بشی.»
زبانش به ازدواج سپیده راضی بود اما میدانستم حرف دلش چیز دیگریست. بیبی از همان روز اول با کانادا رفتن سپیده مخالف بود. میگفت این دو کلام درس را نمیتوانی همینجا بخوانی، اما سپیده تصمیمش را گرفته بود و اینقدر لجباز و یک دنده بود که هیچکس نمیتوانست نظرش را عوض کند. بعد از مرگ "ایرج خان" سپیده از این رو به آن رو شد. بعد از سالگرد پدرش هم پایش را توی یک کفش کرد که الا و بلا باید برای ادامه تحصیل به کانادا بروم. البته من میدانستم که ادامه تحصیل بهانه است. شب قبل از پروازش در حیاط خانه بیبی، سپیده به من گفت که بعد از مرگ پدر دیگر نمیتوانم نفس بکشم. هوای این خانه، این محله، این شهر برایم سنگین است. هر چقدر هوای ایران برایش سنگین بود آب و هوای کانادا خوب بهش ساخته بود که بعد از پنج سال حتی یک عید هم به ایران نیامد و حالا هم میخواهد با یک پسر کانادایی ازدواج کند.
از فکر ازدواج سپیده با یک کانادایی که حتی نمیدانم چه شکلی است سرم درد میگیرد. یک نخ سیگار وینستون روشن میکنم. پُک اول را که میزنم بیبی ترش میکند و میگوید: «هنوزم آشغال میکشی.» بیبی آدمها را از روی سیگاری که میکشند قضاوت میکند. هر کس به جزء مارلبرو و فیلیپ موریس و کمل بکشد آشغال کش است و سیگارهای شکلاتی کاکائویی هم برای افراد نابالغ است. میپرسم: «اگر سپیده همانجا ازدواج کند .... تکلیف ما چیه؟» بیبی خندید و گفت: «تکلیف من که روشنه، با همین فرمان برم فوق فوقش دو سال دیگه زنده بمونم، اما دلم بحال توی عاشق دل خسته میسوزه که تا آخر عمر توی حموم و زیر لحاف باید به یاد سپیده با خودت ور بری، فیلم هندی ببینی و اشک بریزی، مثل دیونهها سیگار بکشی و با خود حرف بزنی تا وقتی که بمیری، البته نگران نباش با این آشغالهایی که میکشی خیلی هم عمر نمیکنی.» با ناراحتی از جایم بلند شدم و گفتم: «آدم گناهکار میشه دو کلام با شما حرف بزنه.» و از خانهِ بیبی بیرون زدم.
تلفنم زنگ میخورد. بیبی است، احتمال سیگارش تمام شده است. «امروز یک سری به من بزن.» بغض دارد. «سیگار هم بگیرم؟!» چند ثانیه سکوت میکند و بعد میگوید: «فقط یک نخ مارلبرو» حتما اتفاقی افتاده است، بیبی که روزی یک پاکت سیگار میکشید حالا میگوید فقط یک نخ، میپرسم: «اتفاقی افتاده؟!» میگوید: «چیز خاصی نیست، حالا میایی بهت میگم.» بعد از کار یک نخ سیگار بیبی را میخرم و میروم به دیدنش، پیداست تا همین چند دقیقه پیش گریه میکرده اما با دیدن من طوری وانمود میکند که انگار اتفاق مهمی نیفتاده است. سعی میکند صدایش نلرزد و میگوید: «سپیده ازدواج کرد.» چشمانم از تعجب گرد میشود، میگویم: «هفته پیش گفت قصد ازدواج داره امروز هم ازدواج کرد؟! مگه میشه؟!» بیبی سر تکان میدهد و میگوید: «حالا که شده، باور نمیکنی اون تبلت رو بردار و عکسهایی که فرستاده رو ببینم.»
عکسها را یکی یکی میبینم. سپیده کنار یک پسر مو خرمایی، سپیده در بغل آن پسر مو خرمایی، آن پسر در حال بوسیدن لبهای سپیده، چشمم سیاهی میرود و دیگر نمیتوانم جایی را ببینم. تبلت را سرجایش میگذارم و همانجایی که هستم مینشینم. برای دقایق طولانی هر دو سکوت میکنیم و بعد بیبی میگوید: «یک نخ سیگار من چی شد؟» سیگارش را که دادم اشکش سرازیر شد. گفت: «این آخرین سیگاری هست که میکشم و فردا دیگر زنده نیستم.» نگاه متعجب و همراه با ترس من را که دید ادامه داد: «اینطوری نگاهم نکن، دیگر وقتش بود تا اینجاش هم اضافی بوده.» بعد خندید و گفت: «تنها افسوسم در زندگی اینکه سپیده آن سر دنیا با یک اجنبی ازدواج کرد. داماد خوبی میشدی حتی با اینکه آشغال میکشی.» فردای آن روز بیبی مُرد، به سپیده زنگ زدم و خبر فوت مادرش را دادم. سپیده گفت درگیر کارهای اداری برای گرفتن تابعیت کاناداست و امکان اینکه به ایران بیاید را ندارد؛ از من خواهش کرد کارهای مراسم تدفین و ختم بیبی را انجام بدهم تا او برگردد.
بیبی را دفن کردیم، برایش سوم و هفتم و چهلم گرفتیم اما خبری از سپیده نشد. فردای روز چهلم زنگ زد و گفت کارهایش دارد درست میشود و برای سالگرد بیبی خودش را میرساند. سپیده آن سر دنیا بود و بیبی زیر خروارها خاک، هر چقدر حساب کردم دیدم من هم دیگر کاری در این دنیا ندارم. هر چقدر سیگار در خانه داشتم جمع کردم، سر جمع شد ۱۲ پاکت و ۴ نخ همه را آوردم. یکی یکی بازشان کردم و توتونهایشان را داخل پیش دستی ریختم. دو تا قرص والیوم خوردم و بعد شروع کردم به قورت دادن توتون سیگارها به کمک آب، اگر آن دنیا بیبی را ببینم بهش میگویم عاقبت همان آشغالها من را کشتند. سرم سنگین میشود و حال مساعدی هم ندارم، به سختی خودم را روی کاناپه میکشانم و همانجا دراز میکشم.
جمعه است، پدر و ایرج خان دارند فوتبال تماشا میکنند و مادر و بیبی هم توی ایوان مشغول سبزی پاک کردن هستند و همینطور که از هر دری صحبت میکنند حواسشان به دیزی سر اجاق هم هست. من و سپیده هم سرگرم بازی خودمان هستیم. سپیده جیغ میکشد و میرود پیش مادرش، بیبی داد میزند: «باز این دختر من را اذیت کردی؟!» من هم زودی میگویم: «به خدا تقصیر من نیست بیبی جون، هر چی بهش گفتم این مورچه گازانبریها گازت میگیرن گوش نکرد.» مامان میگوید: «حالا بیاید بخوابید تا ناهار حاضر بشه.» سپیده سرش را روی پای بیبی میگذارد و من هم سرم را روی پای مادر میگذارم. چشمهایم را میبندم. بیبی میگوید: «ببین چقدر خسته است، تا چشم روی هم گذاشت خوابش برد.» میخواهم بگویم اصلا هم اینطور نیست اما دیگر نای چشم باز کردن ندارم چه برسد به اینکه بنشینم و جواب بیبی را بدهم.