بعد از صبحانه رو به روی ساغر مینشینم و در حالی که به کاغذ روی میز اشاره میکنم میگم: «تماشای تئاتر دومین گزینه لیسته.» ساغر با بیخیالی شانههایش را بالا میاندازد و میگوید: «راستش همیشه دلم میخواست که برم توی سالن بشینم و یه تئاتر تماشا کنم، اما همیشه با خودم میگفتم وقت زیاده، اما به نظر میرسه حالا وقت زیادی ندارم ...» قبل از اینکه حال جفتمان خراب بشه سوال میکنم: «چه جور نمایشی دوست داری ببینی؟» چشمهایش را در کاسه میگرداند و جواب میدهد: «هر نمایشی که شد فرقی نداره، اما عاشقانه باشه بهتره» و کلمه عاشقانه را با شیطنت خاصی ادا میکند.
تئاتر چیزی نیست که من ازش سردربیارم، چندتایی نمایشنامه از شکسپیر خواندم اما تا حالا پا در سالن تئاتر نذاشتم. احتمالا ساغر اولین و آخرین نمایش عمرش را خواهد دید پس باید یک نمایش خوب ببیند. یادمه روزی که بیتا برای اولین بار خانه ما آمد گفت که زمانی عضو گروه تئاتر دانشگاه بوده و دوستانی داره ک هنوز در کار تئاتر هستند. گوشی را برمیدارم و به بیتا زنگ میزنم.
- « الو، یک نمایش عاشقانه خوب سراغ داری؟!»
اتفاقا یکی از دوستان بیتا به تازگی یک نمایش روی صحنه برده بود که به قول بیتا راست کار ما بود. بیست دقیقه به چهار بیتا با ۳ بلیت تئاتر از راه میرسد. ماشین میگیریم و به سمت سالن نمایش حرکت میکنیم. به پیشنهاد ساغر در بین راه یک دسته گل هم برای دوست بیتا خریدیم تا با آن به استقبال عجیبترین نمایش دنیا برویم.
یک ربع اول فکر میکردم با یک نمایش سانتی مانتال طرفم، بعد از آن فضای نمایش به سمت و سوی دادائیسم رفت و بعد ناگهان سورئال شد. اما در نهایت کاشف به عمل آمد که نمایش در هیچکدام از این ژانرها نیست بلکه نبردی بین ژانرهاست. دخترک سانتی مانتال، پدر پیر پوچ گرا و عاشق الکی خوش سورئال که به طرز وحشیانهای به جان هم افتاده بودند و همدیگر را میدریدند. حالا عاشقانهاش کجا بود من که نفهمیدم، شاید هم جنس عاشقانهاش طوری بود که من نمیتوانست درک کنم، وگرنه که ساغر و بیتا اشک در چشمهایشان جمع شده بود و بیرون از سالن نمایش از عشق و علاقهای که بین کارکترها موج میزد حرف میزدند.
الان که دارم وقایع امروز را مینویسم ساعت 12 گذشته و تازه 40 دقیقه است که بیتا رفته، بعد از رفتن بیتا راجع به دومین کار لیستاش که گرفتن یک مهمانی است صحبت کردیم. ساغر قصد دارد که خانواده و دوستانش را دعوت کند تا خبر سرطانش را به آنها بدهد. یکماه از تشخیص سرطان ساغر گذشته و تا به الان مثل یک راز بین خودمان سه نفر، یعنی من و ساغر و بیتا باقیمانده است. بالاخره باید به خانواده ساغر هم این خبر را میدادیم و من مدام امروز و فردا میکردم اما خوشحالم که بالاخره خود ساغر برای این کار پیش قدم شد.
قبل از اینکه یادداشت امروز را تمام کنم بد نیست یک چیزی راجع به نمایشی که امروز دیدیم اضافه کنم. حالا که چند ساعت از دیدن نمایش گذشته و بیشتر به آن فکر میکنم میبینم حق با ساغر و بیتا بود، واقعا یک نمایش عاشقانه بود که بیرحمانهترین شکل عشق را نشان داد. دختر به خاطر عشقی که به پدرش داشت از عشقش به پسر گذشت و پسر هم از غم فراق خودش را کشت و چند دقیقه بعد از مرگ پسر پدر دختر هم مُرد، دختر هم برای پر کردن جای خالی پدرش و آن پسر با اولین مردی که از او خاستگاری کرد ازدواج کرد. قسمت پایانی نمایش را به هیچ وجه نمیتوانم هضم کنم اما در کل نمایش خوبی بود.
قسمت قبلی این داستان را با عنوان «اتحادی برای ساغر» از اینجا بخوانید.