وحید
وحید
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

ناگهان مُهر غم زده شد

دکتر هم مثل من متعجب است. می‌گوید: «تعجب میکنم از زنی که اونقدر پافشاری میکرد تا شیمی درمانی نکنه و حالا برای شروع شیمی درمانی اینقدر عجله داره.»

ساغر مثل بچه‌ای که لج کند سرش را پایین انداخته و در همان حالت می‌گوید: «خوب حالا نظرم عوض شده.» دکتر توضیح می‌دهد حالا دیگر برای شیمی درمانی خیلی دیر شده است و ممکن است حتی نتیجه عکس دهد اما ساغر تصمیمش را گرفته و هیچ نیرویی نمی‌تواند او را از تصمیمش برگرداند.

هر چه شیمی درمانی پیش می‌رود ساغر ضعیف‌تر می‌شود. وقتی که ساغر در بیمارستان بستری شد بیتا چند باری برای دیدنش آمد اما ساغر برخورد خیلی بدی با او کرد، بیتا هم رفت و دیگر نیامد. البته تلفنی حالا ساغر را از من می‌پرسید تا اینکه سیمین متوجه شد و چنان قشقرقی به پا کرد که بنده خدا دیگر جرات نکرد به من زنگ بزند. من هم از ترس سیمین با او تماس نگرفتم.

بعد از شش ماه شیمی درمانی دیگر ساغر آن کسی نیست که چهار سال در کنارش زندگی کردم. موی سر، ابر و مژه‌هایش ریخته، گوشت تنش آب رفته و می‌شود استخوان‌هایش را از روی پوستش دید. دیگر خبری از آن شور و سرزندگی در نگاهش نیست، ساغر حالا برای من یک غریبه است.

دکترها می‌گویند شیمی درمانی دیرهنگام از اولش هم اشتباه بود، از یک هفته پیش درمان را قطع کرده‌اند. ولی حالش روز به روز بدتر می‌شود. سیمین و مریم خانم یک روز در میان بیمارستان کنار ساغر می‌مانند، من هم هر روز به ملاقاتش میروم. این روزها اعصابم ضعیف شده است. هر بار که تلفن زنگ می‌خورد با خودم می‌گویم اینبار دیگر همه چیز تمام شده است. همه می‌دانیم که ساغر خیلی با این وضع دوام نمی‌آورد اما لبخند می‌زنیم و به همدیگر دروغ می‌گویم.

دیدن عکس‌های ساغر کار هر شبم شده است. از اولین عکسش که تازه یک روزش است و در بغل مادرش خوابیده، همان عکسی که پدرش جلوی در بیمارستان ازشان گرفته شروع می‌کنم تا آخرین عکسی که چهار ماه پیش خودم ازش گرفتم. ساغر توی حمام نشسته تا من با ماشین موی سرش را بزنم. یکی یکی و با دقت عکس‌ها را نگاه می‌کنم. روی جزئیات صورتش دقت می‌کنم و به چشم‌هایش که میرسم مکث می‌کنم. آن همه سرزندگی که یک روزی در نگاهش موج میزد کجا رفته، دیو سرطان روح ساغر را دارد میخورد.

بعد از عکس‌ها نوبت به فیلم‌ها می‌رسد. از فیلم عروسی بگیر تا فیلم آخرین سفرمان به شیراز، ثانیه به ثانیه‌اش را نگاه می‌کنم. هرجا که ساغر می‌خندد فیلم را به عقب برمی‌گردانم و دوباره می‌بینم، ده بار، بیست بار، صد بار. این عمل مازوخیستی هر شب تکرار می‌شود و امشب هم استثنایی در کار نیست.

سر سفره عقد نشسته‌ایم، عاقد برای سومین بار تکرار می‌کند. ساغر من را نگاه می‌کند. تازه می‌خواهد از پدر و مادرش و بزرگترهای مجلس اجازه بگیرید که تلفن زنگ می‌زند. مریم خانم از آنطرف خط با گریه می‌گوید: «ساغر تمام کرد.» باید خودم را به بیمارستان برسانم اما قبلش باید فیلم تمام شود. دکمه پخش را میزنم، ساغر بله را می‌گوید و هلهله‌ای برپا می‌شود. من تور را از صورت ساغر برمیدارم.

https://ok.ru/video/12446008788



قسمت قبلی داستان را با عنوان «طوفانی» از اینجا بخوانید.

https://virgool.io/@vahidisme/%D8%B7%D9%88%D9%81%D8%A7%D9%86%DB%8C-tuvtlqncnu2j
ساغرسرطانداستانعروسیبیمارستان
تمرین نویسندگی میکنم. شاید روزی، جایی، نویسنده‌ای باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید