لطفا از مطلب دورهی آموزشی سربازی در کرونا و ماه رمضان - قسمت اول شروع کنید.
بچهشهرستان اومد تی رو داد به شاپرک و گفت برو اینو بشور. بعد یه پلاستیک آشغال هم داد دستش گفت اینارم ببر پایین. یهو حسن آنی اعصابش خورد شد و جلوی حلویی با بچهشهرستان دعوا کردن.
امروز میخوان بیان بازدید اماکن. آسایشگاه رو خوب شستیم و بازم همهی وسایل باید توی کیف و کیف توی کمد باشه :| من و زعفرون هم رفتیم نگهبان مسجد و سینما و این دفعه یه سری سرباز اونجا بودن و کلی کار نظافت بهمون دادن.
یکی از این سربازها داشت که نظافت میکرد از اون یکی پرسید ساعت چنده؟
- هشت و نیم
+ شوخی میکنی؟؟ من رو ۱۰ حساب کرده بودم
(فک میکردم اینکه زمان نمیگذره فقط واسه ما که تازه اومدیم اینجوریه. ولی این یارو فقط ۱۰ روز از خدمتش مونده بود!! هنوزم با زمان مشکل داره)
وقتی اومدن واسه بازدید، فقط گرفتن عکس مهم بود. عکسها رو که گرفتن گفتن تمومه! و بلافاصله شروع کردن به جمع کردن و بعدشم در رو بستن و رفتن :/.
محمدجانی (با آواز بخونین):
زن باید خوشگل باشه، زن باید خوشگل باشه ... سفید و کمی چاااااق، سفید و کمی چاق
سرود ملی شاپرک هم جالبه: «شپرییی شپرییی شپری شه پر! پرپرپر پرررر پرررر پرپر پرپر پرررر پرررر!»
پیکانگوجهای میگه انقد جلو در دسشویی نگهبان بودم که اومدن مقام «سرعن دوم» رو بهم دادن :)). میگه وقتی میرم خونه ناخودآگاه میرم جلو در دسشویی میشینم به بابام میگم فقط دسشوییهای سمت چپ :))))
سر کلاس پرسیدن کیا روزه نیستن و خب اشتباه بزرگی بود که دستمونو گرفتیم بالا! جاتون خالی رفتیم با بچههای «پست مهندسی» (در واقع همون سربازهای بنّا) ملات درست کردیم و دیوارهای دو تا اتاق رو به اندازهی دسشویی آوردیم بالا. البته بقیه بچهها هم تو این تایم رفتن کمپ زدن اونا هم سرویس شدن.
ساعت ۱.۵ شده بود. یکی از این سربازهای پست مهندسی گفت بچهها هنوز ملات مونده؟
گفتیم آره
گفت خب بریز تو فرغون بیار اینجا بریز تو این چاله!! :)))))
(توضیح: ساعت استراحت بود دیگه. ملات رو ریختن یه جایی حروم کردن که بگن تموم شده و سریع بریم)
دارم خاطره مینویسم و دائمالنسخ گفت اینم میگم بنویس (چون پسر گلیه مینویسم): «this life ****»
تو دسشویی یهو یکی گفت: سمت چپ تمام؟
جمعی از افرادی که توی دسشویی مشغول بودن: تماااااااااااام
+ سمت راست تمام؟
جمعی دیگه: تماااااااااااام
یهو یکی داد زد: مانع!!
سر کلاس یکی از بچهها از حاجآقا اجازه گرفت و یکم قرآن خوند و قشنگ هم خوند. بعد دو تا آواز محلی هم خوند.
بعد یکی دیگه گفت منم بخونم؟ بعد شروع کرد تتلو خوندن :))))
مافیابلد سرش خورده توی یه جایی و اندازهی یه سکه باد کرده و اومده بیرون!!
روز تیراندازی سوم بود امروز.
کلا یه سری جمله هست که بهمون میگن که تحقیر شیم:
الآن در حالتی که باد و طوفان اصن نمیذاره حتی چشتو باز کنی، نشستیم سر کلاس و دارن بهمون درس میدن و حتی صدای فرمانده رو هم نمیشنویم!
یه اتفاقی روز ۲۲ام افتاد که چون به امروز خیلی مرتبطه الآن میگم: تو مسیر تیراندازی، چالکنندهاعظم (به اختصار از این به بعد میگم چالر) فقط یه اسلحه داشت میبرد (بقیه کلی وسیله دستشون بود) بعد در عین حال داشت به بچهشهرستان و مایسام گیر میداد که کار نمیکنن! من یکم بهش گیر دادم که حداقل خودت یه چیزی بگیر دستت بعد به اونا گیر بده. مخصوصا وقتی یکی از بچهها که داشت میز رو میبرد خواست اسلحهشو بده بهش، اصن هیچ توجهی نکرد. خلاصه یکم از شدت چال کردنش اعصابمون خورد شد.
ساعت ۱ تا ۳ که وقت استراحت مونه رو فرمانده مون گفت که بشینین کل آسایشگاه رو بشورین. کلی آب ریختیم و وایتکس و تاید و... کلی تی کشیدیم و واقعا خیلی تمیز شد ولی خب از وقت استراحتمون رفت دیگه.
سر کلاس ۳ تا ۶ بودیم که بازم چالر پیچوند و بعدش آجودان سرهنگ اومد و بچههای گروهان ما رو برد که علف بکنیم. بعدش که برگشتیم دیدم که یه سربازی داره به چالر تو انباری کار میده. چالر منو دید و به اون سربازه گفت اینم بگیر به کار!!! میدونم از من بدش میاد ولی خیلی تعجب کردم از کارش. بعد اومدیم آسایشگاه دیدم همه دارن داد و بیداد میکنن که چالر همش میپیچونه و چال میکنه. اینجیری و آجودان هم بودن و بعد چالر اومد تو و اینجیری بهش گفت «تو غلط میکنی میپیچونی و...» و بعد یکم چالر سرش داد زد و یکم هم داستان سر هم کرد که من نپیچوندم و اومدم انبار کمک کنم و... بعد چالر رو برد بیرون. بعد رفیقاستوار عین گادفادر نشسته بود رو صندلی میگفت بچهها نباید جلوی اینجیری از چالر بد میگفتین و «چالر ممکنه بعدا به درد مون بخوره ولی اینجیری نه!!» بعد بچهها (از همه بیشتر دائمالمرخصی) داشتن با اون دعوا میکردن. جالب بود که صاقی هم عصبانی بود.
بعد از کلی دعوا و بحث، من و زعفرون و صاقی و بریسازه نشستیم پشت سر همه غیبت کردیم و همه رو قضاوت کردیم :))). بعدشم دائمالمرخصی اومد و اون دوس نداره غیبت کنیم.
چالر اومد پیش ما گفت: بچهها کی منو فروخت؟
صاقی گفت: من!
گفت؛ حیف نمیخوام تجدید دوره شم وگرنه میزدمت!
بعد از اینکه یکم آروم شدیم، شروع کردیم آهنگ زدن و رقصیدن. مخصوصا دائمالمرخصی عجب برک دنسی میرفت! رقص Fortnite هم بلد بود.
حلویی از وقتی فهمیده که کیا بیشتر چال میکنن، همش کارها رو میده به اینا :)).
قرار بود امروز بازدید کننده بیاد که ظاهرن حال نکرده و گفته شنبه میام. واسه همین کلا امروز و جمعه رو به همه (تقریبا) مرخصی دادن (که تا شنبه تمیز بمونه).
یه درخت توت سیاه کنار بهداری هست خیلی بزرگ و خوبه :)).
تا امروز همیشه بحث ۴ هفته و ۶ هفته وجود داشته. اینکه آیا دوره مون ۳۰ روزه تموم میشه یا ۴۵ روزه. ولی همیشه جوابها و شرایط جوری بوده که به نظر همون ۴ هفته درست میرسه. اینکه میگن ۴۵ روز شاید فقط واسه اینه که ما شل نکنیم و هنوز جدی کار کنیم ولی مثلا روز ۳۰ ام میان میگن برین همه تون. ولی واقعا هر چیزی ممکنه.