
...شعر گفتن بلد نیستم، اما شعر خواندن را چرا، اینکه موهای تو را شانه بزنم و ببافم را چرا، اینکه تار به تار موهایت را مثل اشعار حافظ از بر بخوانم را چرا.
دلبری بلد نیستم، اما دلدادگی را چرا، اینکه گونههایت را ببوسم و حل بشوم و تمام بشوم در زیر پوست نرم و سپیدت را چرا.
دوستی بلد نیستم اما دوست داشتن را چرا، اینکه روزی هزار بار یک جمله را بگویم، بگویم دوستت دارم را چرا. اینکه ذکر نام تو را بگویم و در برابرت نماز بخوانم را چرا.
کشتن بلد نیستم اما کشتهشدن را چرا. اینکه روزی صد بار برایت بمیرم و زنده شوم را چرا، اینکه صدایت آنقدر آرامم کند تا جانم دربرود را چرا، در آغوشت جان سپردن را چرا.
زبان خارجی بلد نیستم اما زبان تو را چرا. زبانِ سرزمینت را، زبانِ قلبم را چرا.
خواستن بلد نیستم اما دلبستن را چرا. اینکه سلول به سلول وجودم تو را میخواهد را چرا. تو شدن را چرا.
خندیدن بلد نیستم اما گریه کردن را چرا. از فراقت نالیدن و فریاد کشیدن را چرا.
ساختن بلد نیستم اما سوختن را چرا. تک به تک روزهای زندگیام را برایت آتش زدن را چرا.
سخن گفتن بلد نیستم اما غزل گفتن را چرا. در گوشهی چشمهایت، در دستگاه دستهایت و در مایهی گیسوانت آواز خواندن را چرا، با انگشتان کشیدهات رومنس زدن را چرا.
روییدن را بلد نیستم اما رویاندن را چرا. اینکه در آغوشم بِرویی و تک تک انگشتانم ساقهی تنت را ببوسند را چرا.
نقشه خواندن را بلد نیستم اما گم شدن را چرا. گم شدن در چهارخانههای قرمز و سیاه و سفید پیراهنت را چرا.
.
.
.
تمام کردن را بلد نیستم اما تمام شدن را چرا. تمام شدن در خودم، در عشقت، در تو را چرا.
#وحید_رضایی