~.~.~.~.~.~.~
بنگ!
حتی به عقب نگاه هم نکرد.
کسی که بدون اطلاع قبلی وارد دفتر رئیس مافیا شود، باید کشته شود؛ مهم نیست چه کسی است.
«چرا جلوش رو نگرفتین؟» هنوز هم رویش را برنگردانده بود. و تفنگ را از قلبی به قلب دیگر نشانه میگرفت، بی آن که هدف را با چشم ببیند. «حرف بزنین، عوضیا!» کلاید هیچوقت فریاد نمیزد، حتی در اوج خشم. با همان لحن آرام و یکنواخت و مخوف، ترس را به جان همه میانداخت.
_ر-ر-رئیس...
_پرسیدم چرا اجازه دادید وارد بشه.
_ر-رئیس، لطفا پشت سرتون رو... نگاه کنید...
صدای دستیارها میلرزید... نه، دستیارهای کلاید هیچوقت انقدر بیعرضه نبودند...
و برگشت.
موهای فندقیاش روی زمین پخش شده بود. چشمهایش را چه با آرامش بسته بود...
همه چیز، حالا هیچ بود.
او... معشوقهاش را...
کشته بود.
«فلورا! فلورا! خواهش میکنم... نه... نه... فلورا!!!» مدتها میگذشت از آخرین باری که فریاد زده بود. مدتها میگذشت از آخرین باری که اشک ریخته بود. و مدتها میگذشت از آخرین باری که کسی را در آغوش گرفته بود.
_چرا اومدی اینجا... چرا...
همان تفنگی که پایان کار بزرگترین دشمنش بود، حالا نفسهای عزیزترینش را بریده بود.
بدون هیچ دلیلی.
_بیدار شو... بیدار شو و من رو بکش... نابودم کن... بیدار شو... من رو بکش...
فلورا... مرا نبخش... هیچوقت. نبخش.
ناگهان دیگر لطافت پارچۀ پیراهن را زیر دستش احساس نمیکرد. چشمهای خیسش را باز کرد؛ یک جفت کفش پاشنه بلند... سرش را بالا گرفت...
بنگ! بنگ!
«خوب بود؟ خوب از تیر جا خالی دادم؟» یکی از آن دو کفش حالا روی سینۀ خونین کلاید فشرده میشد. «میدونی چرا کشتمت؟»
_ف-ف...فلورا...
صدای تقتق کفشهای پاشنه بلندی که دور کلاید قدم برمیداشتند،
دامن پیراهنی که روی زمین کشیده میشد،
بوی خون،
خفگی،
صدای نه چندان آرامِ یک معشوق قدیمی،
همه محو میشدند و دوباره به وضوح احساس میشدند.
درد در تکتک رگهایش پیچید و به قلبش بازگشت؛ فلورا تفنگ را به روی زخمش پرتاب کرده بود. «برای کشتنت دو دلیل داشتم.»
دستیارها این طرف و آن طرف میدویدند. دوازده بار با اورژانس تماس گرفتند؛ و هیچ نفهمیدند که با این کار، موقعیت قرارگاهشان را فاش کردهاند.
فلورا ایستاده بود. خیره به صحنۀ قتل، خیره به پایان یک عشق. با پوزخند ناآشنایش، روی زمین خوابید؛ کنار بدنی که آخرین تیکتاکهای ساعت را سپری میکرد.
پیراهن سفیدرنگ کلاید، هر لحظه سرخی خون را بیشتر و بیشتر به تار و پودش میکشید. نزدیک بود. مرگ با آن سایۀ تمامنشدنیاش نزدیک بود. و تنها نوری که بود، برق انتقام در چشمهای فلورا بود.
_یه پسربچۀ بیگناه و تنها، با چشمایی که معصومیت ازشون میبارید... اون روز تیشرت آبی راهراه پوشیده بود. یادته؟ وسط یه کوچۀ تاریک و خالی پیداش کردم... صورتش سرد بود... به خاطر هوای زمستون بود، مگه نه؟ اسمشو صدا زدم، ده بار صدا زدم. جواب نداد... این که دیگه به خاطر زمستون نبود، بود؟ مگه برادرم باهات چی کار کرده بود؟ با دوچرخه از جلوت رد شده بود و حرصت رو درآورده بود؟ یه پسر یازده ساله چی کار میتونه بکنه؟
_من... م-من... نمی-نمیدو...
«آره، آره، میدونم که نمیدونستی اون برادر منه. ولی من تو رو میشناسم... حتی اگر میفهمیدی، بازم اون تیر لعنتی رو توی قلبش خالی میکردی... با تردید، اما این کار رو میکردی... تو من رو دوست داری، کلاید، اما روح نداری. تو فقط میکُشی. بدون هیچ دلیلی. تو کشتن آدما رو بیشتر از فلورای نازنینت دوست داری.» فلورا میخندید. بیوقفه میخندید. دست کلاید را در دست خودش گرفت و آرام فشرد؛ و حالا ده سال قبل بود. دو احمق هجدهسالۀ عاشق، که قرار نبود هیچکدامشان به دست دیگری کشته شود.
_و دلیل دوم برای کشتنت... میدونی چه حسی داره... سایهها چشمای معشوقت رو تیره و تار کنن؟ آره، میدونی... همین امروز فهمیدی. و تو همین کار رو با من کردی. سه سال پیش. از همون وقتی که این کتشلوار مشکی رو تنت کردی و یه مشت کودن برای اولین بار بهت گفتن «رئیس». از همون وقتی که دیگه لبخند نزدی. تو دو بار من رو کاملا شکستی، و این انتقام منه...
ضربانی نمانده بود. نفسی نمانده بود. دیگر تمام شد.
_آره... حالا که فهمیدی چرا کشتمت... میتونی با خیال راحت بمیری. آروم بخواب، شیطان دوستداشتنی من.
بنگ!
تفنگ دوباره در دست فلورا بود. اما این بار، آن را به سمت قلب دیگری نشانه گرفت.