Queen Viana
Queen Viana
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

قوی سیـــــاه .~. Black Swan

دریاچۀ قو!

چه آرام، سکوتِ زلالِ آبی‌رنگ تو،

هیاهو را به خواب می‌بَرَد.

تو خورشید و ماه را به زمین می‌آوری،

و تمام وسعت آسمان، هر روز در آینۀ موج‌هایت خلاصه می‌شود.

تو اولین مرگ من بودی،

مرگ قوی سفید،

مرگی که از آن برخاستم.

من تو را می‌شناختم. دریاچۀ درخشان قو... دریاچه‌ای که انگار از بهشت سرچشمه دارد. درياچه‌ای که چشم‌ها را سِحر می‌كند.

اما گوشۀ ذهنم، سوالی بی‌پاسخ خاک می‌خورْد. «تو همانی كه من از تو شناخته‌ام؟»

کنار این سوال، بر روی ترسی فروخورده هم گرده‌های خاک نشسته بود.

گویی وقت خانه‌تکانی شده بود.

پس به اعماق آب رفتم...

اما...

من... کجا بودم؟

آنجا خبری از درخشش پرتوهای بازیگوش نور روی پردۀ آب نبود؛

خبری از انعکاس شکوفه‌های گیلاس نبود.

خبری از تو نبود.

تاریکی... تاریکی...

به جز سیاهی هیچ نمی‌دیدم.

کور شده بودم... مگر نه؟ تو... تو هنوز «دریاچۀ درخشان» بودی... نبودی؟

نبودی.

این عشق، روزی مرا از نو ساخته بود. و بر ستون‌هایی دروغین ساخته بود. ستون‌ها ریخت، و من تمام شدم.

حالا می‌توانستم آرام بخوابم.

من مرده بودم. برای اولین بار.

اما...

اما چه کسی گفته ما یک‌بار می‌میریم؟

همه می‌میرند؛ همه چندین‌بار می‌میرند. و تنها آخرین مرگِ آنهاست که نفس‌هایشان را می‌بُرد.

سبک‌تر شده بودم؛ انگار کسی مرا به بالا می‌کشید. و بالاتر، و بالاتر...

به سطح آب بازگشته بودم.

چشم‌هایم را که باز کردم، نام جدیدی داشتم؛

قوی سیاه.

این مرگ، حالا خاطره‌ای بیش نیست،

که در رنگ بال‌های من مرور می‌شود.

من زنده‌ام. و بیشتر از پیش زنده‌ام.

من دانستم که تو در عمق واقعیت خویش کیستی.

و این حقیقتِ تو گرچه مرا کشت،

اما سپس زنده‌تر از پیش متولد کرد.

تو نه در چشم‌های بستۀ قوی سفید، اما در چشمان من هنوز هم زیبایی؛

چرا که تو بخشی از تاریکی‌ات را به من بخشیدی و حالا ما در ذات همسان شده‌ایم.

دیگر هیچ‌چیز مرا در مقابل تو قرار نخواهد داد. دیگر هیچ نیست که من در خود ببینم و در تو نبینم. ما زیباییم. و من عاشق‌تر شده‌ام.

ما رهاییم و آزاد. حقیقتِ ما، ترس را هم کشته است.

جهان، سیاهی را به نام شرارت و پلیدی می‌شناسد.

و زمانی که غرق شدم و خود را دیدم، تنها، میان آن‌همه تاریکی،

این عشق برایم به جنگ بدل شد؛ جنگ میان خیر و شر، جنگ میان قوی سفید و دریاچۀ سیاه.

و من لشکری از احساس بودم که می‌خواست تا آخرین نفس بجنگد، اما می‌دانست که شکست سرنوشت اوست.

من مُردم، وقتی سرنوشت دروغینم را – قبل از فرارسیدنش – پذیرفتم. من کشته شدم، بی‌آنکه دشمن مرا بکشد.

اشتباه می‌کردم. نه جنگی بود و نه شکستی.

من خیر نبودم که در نبرد با شر بود. تو شر نبودی که در مقابل خیر بود.

سیاهی، نه رنگ شرارت، که رنگ صداقت و حقیقت است.

و هیچ‌کس از حقیقت فرار نخواهد کرد؛ ما همه سیاه‌رنگیم و خود نمی‌دانیم. من تمام عمر قوی سیاه بوده‌ام و این مرگ، تنها آینه‌ای بود که مرا به من نشان داد.

هیچ روح سفیدی در این جهان وجود ندارد.

پس حقیقت، چرا با حقیقت بجنگد؟

تو هم برخیز، دریاچۀ تاریک! خروشان شو! دیگر نیازی به دروغ گفتن، نقاب زدن، تظاهر کردن نیست.

چنان باش که در اعماق درونت هستی. زلال باش، نه از جنس پاکی و روشنی، که از جنس صداقت.

بیا سیاه باشیم.

هزاران دروغ وجود دارد و ما هر کدام را که بخواهیم، می‌گوییم.

اما تنها یک حقیقت وجود دارد و ما هر دو از همان شکفته‌ایم،

پس جداناپذیریم؛

چیزی که قوی سفید و دریاچۀ درخشان هیچ‌گاه نخواهند داشت،

چرا که از سیاهی می‌ترسند.


_برداشتی بی‌ربط و ترکیبی از داستان دریاچۀ قو + آهنگ Black Swan? ديگه نمی‌دونم تا چه حد قيمه‌ها رو ريختم تو ماستا?


But what if that moment's right now?
But what if that moment's right now?


ادبیاتعاشقانهنویسندگیدلنوشتهقو
من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسی‌ست سیراب از سکون.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید