ویرگول
ورودثبت نام
Queen Viana
Queen Vianaمن تشنه‌ی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسی‌ست سیراب از سکون.
Queen Viana
Queen Viana
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

گپِ دوستانه با یک آدم‌کُش :)

موجود سیاه و کوچکی گوشه‌ی اتاقِ وجودِ همه‌ی ما کز کرده و خر و پف می‌کند. گرچه گاه‌ به گاه کابوس می‌بیند و بیدار می‌شود. شتابان و خشمگین، یک‌راست می‌رود سراغِ فرشته‌ی مهربانی که کلیددارِ خانه‌ است؛ می‌افتد به جانش و شکنجه‌اش می‌دهد. در همین میان، من و شما، دروغی از دهانمان می‌پرد، رازی را فاش می‌کنیم، یا قلبی را می‌شکنیم. و بعد، احساس گناه ما را غرق می‌کند و تاج و تختِ هویت دوباره سهمِ فرشته می‌شود. این چرخه‌ی آدمیت است؛ هیچ‌یک از ما معصوم نیستیم. ما انسانیم. تلفیق خیره‌کننده‌ای از سپید و سیاه.

اما لابه‌لای این همه تعادل، گروهی پنهانند که شبیهِ ما نیستند. گروهی که کمتر از آنها گفته‌ایم: روح‌هایی با سیاهیِ‌ مطلق و دستانی آغشته به خون.



بر خلاف روحیه‌ی بسیار نازک‌نارنجی‌ام، مدتی است که به پرونده‌های جنایی علاقمند شده‌ام. راستش خودم هم باورم نمی‌شود؛ من؟ این همان دخترکِ لوس و ترسو است که حالا نمی‌تواند دکمه‌ی پازِ یک پادکست جنایی را بزند؟ جل‌الخالق! (صادقانه، درگیر شدن با این ماجراهای ترسناک را پیشنهاد نمی‌کنم.) در مسیر این ماجراجویی خطرناک، به سریال جنایی «موش» برخورد کردم و داستان عجیب و جذابش، جرقه‌ای از افکار و کنجکاوی‌ها را درباره‌ی «آدم‌کُش‌ها» در من روشن کرد.

(این متن حاوی هیچ‌گونه اسپویل از ماجرای سریال نیست.)

قسمت اول اینطور آغاز می‌شود: محققان یافته‌اند که با بررسی DNA جنین در شکم مادر، می‌توان به این نتیجه رسید که آیا کودک ژنِ روان‌آزاری (Psychopath Gene) دارد یا خیر. بر اساس روایت سریال، یک روان‌آزار یا سایکوپات کسی است که از بدو تولد، توانایی درک و حس کردنِ احساسات بنیادی انسانی، مثل غم، شادی، عشق و همدردی را ندارد و این اختلال، احتمال گرایش غریزی فرد را نسبت به خشونت و آسیب رساندن به دیگران افزایش می‌دهد. درصدی از این افراد که به بیشترین شدت از این بیماری مبتلا هستند، در نهایت به شرورترین و دیوانه‌ترین قشر بشر تبدیل می‌شوند: قاتلان زنجیره‌ای.

به طور قطع این سریال به طبع دراماتیک بودنش، اغراق‌هایی را به این موضوع وارد کرده و در بسیاری از موارد احتمالا دست به دامن تخیل شده است؛ اما این اختلال ریشه در واقعیت نیز دارد. در جهان خودمان هم با تحقیقات انجام شده به روی مخوف‌ترین قاتلان تاریخ، می‌بینیم که مغزی با سیم‌کشیِ کاملا متفاوت از یک فرد عادی دارند، و در بسیاری از موارد هم با چنین مغزی چشم به این دنیا باز کرده‌اند. یا به عبارتی، از لحظه‌ي تولد مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی یا Antisocial Personality Disorder هستند. (یادداشت 1: منظور از « اختلال شخصیت ضد اجتماعی» تعریف روانپزشکی آن است، نه صرفا منزوی یا درونگرا بودن! / يادداشت 2: لازم به ذکر است، تمام افرادی که با اختلال شخصیت ضد اجتماعی متولد می‌شوند، صرفا دست به جنایت نمی‌زنند. این متن اشاره به دسته‌ای از آنان دارد که به سبب شدت بیماری‌شان، نهایتاً به جنایتکاران تاریخی تبدیل شده‌اند.)

در روند تبدیل شدن یک انسان به یک قاتل، عوامل مختلفی دخیل‌اند. شرایط زندگی، نوع تربیت، فرهنگ، تروما و بسیاری موارد دیگر. چرخ روزگار می‌تواند حتی یک انسان عادی با یک مغز سالم را چنان آشفته و مجنون کند که دستانش به خونِ دیگری آغشته شود. اما کسی که متفاوت متولد می‌شود، تکلیفش چیست؟ قرار گرفتن در شرایط منفی، گرایش افراد روان‌آزار را به خشونت افزایش می‌دهد، اما آرام‌ترین زندگي نیز می‌تواند از چنین فردی، یک آدم‌کشِ بی‌رحم بسازد. قاتلانی بوده‌اند که نامشان خواب را از چشم مردم دریغ می‌کرد، اما در پرونده‌هایشان گزارشی از تجربه‌های غیرعادی و منفیِ بیرونی دیده نمی‌شود. اصطلاحِ «من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود!» در این سناریو منطقی به نظر می‌رسد...

به عنوان کسی که قربان‌صدقه‌ی عروسک‌هایش می‌رود، عجیب است اگر بگویم افرادی که مرزهاي شرارت را جابجا كرده‌اند، به شدت برايم جالب‌اند. نه آن كه بخواهم عاشق چشم و ابرويشان بشوم و بگويم طفلكي‌ها تقصيري نداشتند! و نه آن بخواهم وقاحت گناهانشان را دست کم بگیرم. چیزی که به چشمِ من در وجودشان ارزش تامل دارد، دیوانگی‌شان است.

در آن مغزِ درهم‌پیچیده‌شان چه می‌گذرد؟ چه حسی دارد، در جایگاه آنها بودن؟

شخصیت‌های منفی بسیاری از داستان‌های مختلف در میان مردم محبوب بوده‌اند، حتی با وجود تمام آنچه بر خلاف انسانیت انجام داده‌اند. و بهانه‌‌ي ما برای این علاقه کاملا با عقل جور در می‌آید: احساس همدردی. اکثر آنتاگونیست‌ها تحت تاثیر غم و رنج بزرگی که در سیر داستان تجربه‌ کرده‌اند، تبدیل به چنین شخصیت‌هايي شده‌اند. این موضوع، غریزه‌ی دلسوزی را در ما روشن می‌کند و باعث می‌شود بگوییم آنها را «درک می‌کنیم.».

اما ماجرا درباره‌ی قاتلی که به طور ژنتیکی توانایی احساس کردن را -حداقل احساساتی كه ما می‌شناسيم- ندارد، کاملا فرق می‌کند. چگونه می‌توان با كسی كه در طول زندگی‌اش هيچ غمی را احساس نکرده است، همدردی كرد؟

تناقض خنده‌داری‌ست، اما غم عجيبی در شرارت محض نیز نهفته است. انگار چنین قاتلی، چنان ديوانه است كه نه كاری از دست خودش برمی‌آيد و نه ديگران. بر گلوی بی‌گناهان چاقو می‌کشد و جز لذت، هیچ حس نمی‌کند. نه آن که مختارانه احساس گناه و پشیمانی را در وجدانش دفن کند، بلکه درکی از آنها ندارد. گرمای خونی که بر دستان خشمگينش جاری می‌شود، تنها معنای زندگی برای او‌ست. اصول اخلاقیات را می‌داند، اما منطقي در آن نمي‌يابد و دلیلی برای پایبندی به آن نمي‌بيند و با این که توانایی مهار غریزه‌اش را دارد، مهره‌ی بازدارنده‌ای در صفحه‌ی شطرنج او نیست. جمله‌ی «این کار درست نیست.» به تنهایی نمی‌تواند موجب شود تا یک قاتل سایکوپات انگشتش را از روی ماشه بردارد.

یک قاتل روان‌آزار همچنین در پیِ تفاوت‌هایش با جامعه‌ی انسانی، به طرز وحشتناکی تنهاست. «تنهایی» از دیدگاه افراد بسیاری، یکی از خطرناک‌ترین تجربه‌های نسل بشریت به شمار می‌رود؛ کنجِ خالیِ یک دیوار، بسته به اين که چه کسی بر آن تکیه داده است، می‌تواند زادگاه یک قهرمان، و يا يك هیولای تمام‌عیار باشد.



ما -انسان‌هايی سرشار از احساس- با «روشنی» است كه زنده‌ايم و تا كنون در چاه انقراض نيفتاده‌ايم. چنين افرادی ولی انگار كه كوچكترين كورسوی نوری در تمام هستی‌شان وجود ندارد. در تعريف علمی، تاريكی همان عدم وجود نور است. اما برای آنان گويی تعريف مستقلی دارد؛ تاريكي نه تنها غيبت نور، كه نيز حضور چيز ديگری‌ست به خودیِ خود. اين آدم‌كش‌های سنگدل و تنها، به راستی به كجای اين جهان تعلق دارند؟

این تهی بودن، پوچ بودن، هیچ بودن و یا هر چیز دیگری که نامش را بگذاریم، علارغم آن كه باعث ایجاد هیچ غمی در وجود آنها نمی‌شود، از زاویه‌ی دید بیرونی می‌تواند بسیار ملال‌انگیز باشد... درد و رنجی که این اشخاص بر دوشِ قربانیان و خانواده‌هایشان می‌گذارند، بیش از حدِ تصور است، و گرچه به هیچ عنوان قصد دفاع از جنایت و جنایتکاران را ندارم، فکر می‌کنم خوب باشد اگر نگاهی هم به آن سوی میدان بیندازیم و قصه را از دهان شکارچی قصه بشنویم.

این علاقه‌ی نورسیده‌ام به پرونده‌های جنایی به قدری کفاف داد تا شباهت عجیبی را میان آنها پیدا کنم، و این شباهت چیزی نبود جز: هنر. بله، درست خواندید. کم نیست تعداد جنایتکارانی که دستی بر هنر دارند. اولین نامی که به ذهن می‌آید، احتمالا دیکتاتور مشهور تاریخ، آدولف هیتلر است؛ که مهارتش در نقاشی قابل انکار نیست. اما... مگر ما هنر را همواره به عنوان «تجلی احساسات انسانی» نشناخته‌ايم؟ پس چگونه ممکن است قلبی تهی از احساس، با هنر آمیخته باشد و استادانه بر بوم رنگ بریزد؟ نکند «هنر» را از ابتدا اشتباه تعریف کرده‌ایم؟

هنر برای خلق شدن، نیرویی درونی و معنوی را -جدای از تکنیک و تمرین و مهارت- محتاج است؛ چیزی که هنر را از مهندسیِ خط و رنگ تباین ببخشد. گمان نکنم تا به حال، هنرمندی را ملاقات کرده باشم که حداقل کمی دیوانه نباشد. شاید جنون، همان ماده‌ی خام هنر است. دیوانگی را می‌توان به هزاران شکل تعریف کرد؛ دیوانگی می‌تواند حضور بیش از اندازه و یا غیبت مطلقِ «احساس» باشد. اگر هنر را تجلی جنون در نظر بگیریم، به گمانم می‌توان این علاقه‌‌ی مشترک میان مردمانِ لبریز و خالی از احساس را توضیح داد.


از آثارِ هیتلر.
از آثارِ هیتلر.


این بود سیری از افکار که در این مدت کوتاه آشنایی با پرونده‌های جنایی در سرم جاری شد. حالا چکش و ترازوی قاضی به دست شما؛ چه حکمی را برای اين قشر پیچیده از انسان‌ها صادر می‌کنید؟ با توجه به آن که نسبت به بخش عمده‌ای از هویت خودشان اختیار ندارند، لایق چه میزان مجازات هستند؟ آیا باید آنها را با متر و خط‌کشِ اخلاقیاتِ انسانی قضاوت کرد، یا تدبیر دیگری اندیشید؟ سوالاتی‌ست با بی‌شمار جواب و در عین حال هیچ‌گونه پاسخ محکم و مشخصی...

پی‌نوشت: اگر با صحنه‌ها و مفاهیم خشونت‌آمیز و خونین و دلخراش مشکلی ندارید، سریال جنایی کره‌ای «موش» (Mouse 2021) رو بهتون پیشنهاد می‌دم. به عنوان کسی که معمولا حوصله‌ی دنبال کردن سریال‌ها رو نداره، موش واقعا با پیچش‌های غافلگیرکننده‌ش‌ من رو میخکوب کرد و به شدت به فکر فرو برد. یک ماه از زمانی که دیدمش می‌گذره و هنوز هم ذهنم درگیر داستانشه:) اما باز هم هشدار می‌دم، اگر مضمون قتل و جنایت مناسب سن یا روحیه‌تون نیست، لطفا اصلا سراغش نرید.




جناییمعرفی سریالروانشناسیفلسفه
۱۱
۱
Queen Viana
Queen Viana
من تشنه‌ی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسی‌ست سیراب از سکون.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید