سلام! من واسهی اردیبهشت سال ۱۳۹۹ دفترچهی سربازی پست کردم و یه ماه بعدش کرونا در ایران فراگیر شد و تا اردیبهشت هم ادامه داشت و «عجب غلطی کردیما» کنان تو به خدمت مقدس (!) سربازی اعزام شدم.
از اونجایی که این دوره اولین دورهای بود که با وجود کرونا، سرباز اعزام میشه و با توجه به اینکه شایعه و در مورد سربازی زیاده، فکر کردم شاید براتون جالب باشه بدونین این دوره چطور برگذار شد. به علاوه اینکه ماه رمضان هم بود.
(دورهی اسفند هم کرونا بود ولی بعد از چند روز همه رفتن خونهشون. دوستم که امریهی اسفند بود میگه حتی سون هیونگ مین هم بیشتر از من خدمت کرده) ??
با توجه به اینکه نباید بعضی چیزا رو بگیم، از گفتن جزئیات و اسمها خودداری میکنم. اسمها رو عوض کردم و به جاش اسمهای مستعار گذاشتم. گفتم شاید یکی نخواد یا خدایی نکرده دردسری واسه کسی درست بشه.
بعضی قسمتهاش احتمالا فقط واسه بچههای هم دورهای جالبه ولی سعی کردم جوری باشه که خوندنش برای همه لذت بخش باشه. اگه نیست ببخشید... من تلاشمو کردم.
قبل شروع خدمت اصلی، یه دورهی ۲ ماهه برگذار میشه به اسم «آموزشی» که توش چندتا چیز یاد میدن. این دوره چون کرونا بود، فشرده شده بود و ۳۰ روزه برگزار شد. البته نیروی زمینی استثنائا اصرار داشت که ۴۵ روزه برگزار کنه. کلی داستان سر همین قضیه داشتیم که جلوتر توضیح دادم.
خاطرههای روزهای اول یکم طولانی تره چون چیزای جدید زیادی داره. تا آخرش اینجوری طولانی نیس
تو گروه امریه:
پرسیدم کسی نزدیک هفت تیر نیست با هم بریم؟
یکی گفت من!
- کدوم خیابون؟
+ خیابون فلان
- عه منم همونجام! کدوم کوچه؟
+ فلانک!!
- عههه منم!! کجاش؟
+ تهش!
- پشمام حاجی سرتو از پنجره بیار بیرون...
چند ثانیه با تعجب همو از پنجره نگاه کردیم! اسمشو میذارم همسایه
از گروه «امریههای اردیبهشت» با زعفرون و صاقی و همسایه هماهنگ کردیم و توی هفتتیر همو دیدیم. جالبه که هر ۴ تامون برنامه نویسیم. تو مسیر حواسمون پرت شد و اون ماشینو گم کردیم.
رسیدیم و به زعفرون گفتم بیا وسایلمونو ببریم تو شاید یهو قرنطینه کردن (به شوخی). اصلا فکرشم نمیکردم واقعا بریم تو و قرنطینه شیم! چون قبلش گفتن والدین همینجا بمونن، تا ساعت ۲ همه کارا انجام میشه و برمیگردیم. جالبه که اصن وسایلمونو نگشتن! فک کنم به خاطر کرونا.
فوقلیسانسها رو بردن سوار اتوبوس کردن و بردن!! اونجا منتظر نشسته بودیم و زعفرون کتاب میخوند.
زعفرون: ارزونترین ساعتو خریدم چون ساعت هوشمندمو نمیخواستم بیارم ولی حواسم نبود ضد آب نیست و دیروز باهاش ظرف شستم و الآن بخار گرفته.
یه پسره که تا آخرین لحظه نزدیک بود تو گروهان ما بیفته و تو همون ۱۰ دقیقه اول فهمیدم کلا حال نمیکنم باهاش گفت: شنیدم امروز میبرن کوهنوردی!! واسه همین شلواری پوشیدم که راحته ولی کثیف شه مهم نیست برام. اونجا بتونم راحت شنا و درازونشست برم :|
بعد گفتن همه راحت بشینن. یارو سوشرتشو گذاشت رو زمین و نشست روش (که شلوارش کثیف نشه؟؟)
زعفرون یه چمدون آورده بود که چرخش رو زمین صدای یه کارخونه میداد. همه نگاهمون میکردن وقتی ما و طبیعتا چمدون حرکت میکردیم ?. یکی گفت «اینو... داره میره فرودگاه».
جلوی ساختمون گردان نشسته بودیم و فرمانده اومد یکم حرف زد و بعد گفت همه امروز میرین و ۵ش برمیگردین و دیگه تا آخر دوره کاملا قرنطینه میشین! فرمانده رو صداش کردن و رفت و ۱۰ دقیقه بعد اومد گفت خب عوض شد! از همین لحظه قرنطینه هستین و دوره تون از همین لحظه شروع شد :||.
نگاهم به گروهانهای دیگه بود و فرماندههاشونو با مال خودمون مقایسه میکردم. به نظر مال ما بهتر بود. سرگروهبان ما (اسمشو بذاریم مردک) به نظر آدم خوبی بود که میخواست با عصبانی نشون دادن خودش، ما رو پررو نکنه. هر گروهان حدود ۳۰ نفر سرباز داره. در حالت عادی ۱۰۰ نفر بوده ولی به خاطر کرونا شده بود ۳۰ نفر و این یکی از بهترین چیزایی بود که دورهی ما داشت.
مردک پرسید: کسی هست رشتهی خاص مث فیزیک هستهای و... داشته باشه؟
یکی دستشو گرفت بالا
- اسم؟
+ قارقاری
- رشتهت چیه؟
+ مهندسی پزشکی (!؟؟)
همون روز با دو سه نفر با هم بودیم، من رو به همین قارقاری گفتم یه نفر بود اون وسط واسه رشتهی خاص دستشو گرفت بالا گفت «مهندسی پزشکی».
قارقاری گفت آره من بودم ?.
گفتم مگه خاصه؟
گفت نمیدونم! همینجوری گفتم شاید فایدهای داشته باشه ?.
بلخره اسم و مشخصات مونو نوشتن و لباس گرفتیم و همونجا پوشیدیم و چقد گشاد بودن. رفتیم داخل آسایشگاه و بلافاصله گفتن تختها رو ببرین بالا که تعداد تختها کم بشه. شاید حدود ۱۲۰ تا تخت (۶۰ تا ۲ نفره) بود و مثلا ۲۰-۳۰ تاشو بردیم بالا یه طبقه. سخت بود. مخصوصا که از صب هیچی نخورده بودیم و اینکه هی بالا سرت داد میزنن «بدو» و «تزول» و... بلخره تموم شد و رفتیم تو حیاط به خط شدیم. گفتن کیا هیچی وسیله و مدارک ندارن؟ چن نفر اومدن بیرون و قرار شد اینا رو اجازه بدن برن وسیله بیارن.
یهو فرمانده رو کرد به من گفت تو اسمت چیه؟
نفر پشت سری من گفت: تومخی
فهمیدم با من نبود :))
- تو باش ارشد گروهان!
پا شد رفت وایساد و خیلی چهرهی جدی و سگی داشت! گفتم بدبخت شدیم (که اتفاقا خیلی هم پسر خوبی بود)
بعدا موقع ناهار گفتم داداش چی شد ارشد شدی؟
+ نمیدونم والا منو تا حالا کسی آدم حساب نکرده بوده یهو الآن ارشد شدم
فهمیدم که صاقی هم افتاده تو همون گروهان ما!! گفت که دائمالمرخصی (همون که زرتشتی بود و گیر داده بودیم خیلی مرخصی میره (میگفتیم مرخصی کم رفته واسه همین چشاش قرمز شده) و شبیه کوتوله سفید برفی بود) هم امریهست. رمزمون واسه فهمیدن اینکه کی امریهست، این بود که بگیم «MJ رو میشناسی؟». حالا MJ کیه؟ یه نفر تو گروه امریه که خیلی سوژه بود.
امکانات آسایشگاه: تخت، کمد، سطل آشغال، ساعت دیواری و آکواریوم با یه ماهی توش!!!
یه ظرف غذا دادن بهمون که بهش میگن «یقلوی» البته من تا چند روز فک میکردم «یلقوی» درسته :))).
همون روز اول نگهبانی خوردم. نگهبان چی بودم؟ ۲۰ چشمه! که همون سرویس بهداشتیه. حالا منظور از چشمه چی بوده رو نفهمیدم. توالتها رو میگن چشمه؟ به هر حال من باید از دسشویی نگهبانی میدادم.
فک میکردم نگهبانی دادن کار سختیه چون خب بلخره ۲ ساعت تمام باید همینجوری وایسی و هیچ کاری نکنی و از «تقریبا هیچی» نگهبانی بدی ولی بعدا فهمیدم نگهبانی خوبه! مخصوصا وقتی قرار باشه سر کلاس نری و به جاش نگهبان وایسی. از قبل واسه رفع بیکاریهای اینجوری فکر کرده بودم: کلمه انگلیسی با معنی، کتاب و نوشتن خاطره :)).
روز دوم هم کارمون تمیز کردن آسایشگاه و بازم تخت جابهجا کردن بود. و من «چال کردن» (به معنی وقت تلف کردن) رو هم یاد گرفتم: الکی خودتو مشغول کار نشون میدی در نتیجه کسی کار جدید بهت نمیده.
متوجه شدم زمان توی سربازی نمیگذره. ساعت ۶ بیدار شدیم و تا الآن شاید ۵ ساعت گذشته ولی هنوز ساعت ۸ هم نشده :|.
بعضی از بچهها بیکار بودن (چال نمیکردن). گفتن برن علفهای پشت ۲۰چشمه رو بکنن.
سطل آشغال رو باید خالی کنیم و بشوریم بعد به صورت برعکس بذاریم سر جاش! که دیگه کسی آشغال نریزه توش!؟؟ اعتراف میکنم که در کل این ۳۰ روزه، شاید اندازه یه سطل، از پنجره کنار تختم آشغال ریختم بیرون به خاطر همین قضیه. البته از یه زمانی یاد گرفتیم پاکت زباله بذاریم واسه خودمون. ولی واقعا کاربرد سطل آشغال چیه پس؟
دو تا دکتر اومدن و ازمون سوالهایی پرسیدن که افراد مشکوک به کرونا رو پیدا کنن که ۳ نفر از گروهان ما مشکوک بودن و رفتن که تست بدن. بازیاب و تومخی و یه نفر دیگه که یادم نیس.
یه سربازی اومد (همون که ۷ ماه اضافه خورده) یکم برامون حرف زد. گفت: چرا اومدین سربازی آخه؟
حسن آنی گفت اون موقع که دفترچه فرستادیم که نمیدونستم کرونا میشه
- خب الآن که میدونستی چرا اومدی؟
+ نمیومدم که غیبت میخوردم.
- بهتر از اینه که بمیری
+ بمیرم که بهتره تو این مملکت
- لایییییییییییییییییییک!!!
اجازه دادن مافیابلد بره مرخصی و وسیلههاشو بیاره. شماره خونوادههامونو نوشتیم رو یه برگه که به همه پیامک بزنه و شماره تلفن پادگان و داخلی گروهان ما رو بده که بتونن بهمون زنگ بزنن (تلفنش یه طرفهس). البته تلفنهای کارتی هم هستن ولی خب خیلیا کارت تلفن ندارن اصن. خداروشکر زعفرون داره و من ازش میگیرم.
بعضی از quote های جالبی که پشت در دسشویی یا زیر تختها نوشتن:
زعفرون منشی شده. میگه یه نامه اومده گفتن ۱۰ تا کپی ازش بگیر. ۵ تا کاربن برداشته و ۵ بار اون نامه رو نوشته تا بشه ۱۰ تا :|
یه افسر اومد نگهبانها رو برد تا دژبانیَ، زعفرون هم نگهبان بود. بعد ۱۰ دقیقه رسیدن به دژبانی بعد همون افسر گفت کیا ماسک ندارن؟ هر کی ماسک نداره برگرده! :| خب همون اول نمیتونستی بگی؟ (البته اینم بگم الآن که اینو میبینم اصن تعجب نمیکنم! ولی یادمه اون موقع خیلی عجیب بود. احتمالا اگه سربازی رفتین واسه تون عجیب نیست اصن)
همیشه فک میکردم این «سرکار استوار» که میگن، «استوار» اسم طرفه!