وحید محمدی
وحید محمدی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

دوره‌ی آموزشی سربازی در کرونا و ماه رمضان - قسمت هفتم

لطفا از مطلب دوره‌ی آموزشی سربازی در کرونا و ماه رمضان - قسمت اول شروع کنید.

روز بیست و هفتم (شنبه)

رفتیم میدون و اونجا ۱۰-۱۲ تا کامیون و ۷-۸ تا اتوبوس اومدن و به صف شدن! چون قراره امیر بیاد بازدید. بیچاره اون سربازی که باید کامیون‌ها رو تمیز میکرده! برق میزنن! بعد اومدن گفتن برگردین برین جلوی گردان!! دو ساعت برگشتیم جلوی گردان بعد گفتن نه برین همون میدون!!!! ناموسن انقد بی نظم؟؟ بعد گفتن برین کنار اون دیوار. دوباره برین پشت دیوار. حالا برین اون ور. حالا برین تو سایه. به خط شین. نه به خط خوب نیست به شکل U وایسین! ....... تازه کلی هم فرمانده جا به جا مون کرد که اونایی که بهتر جواب میدن جاهایی باشن که احتمال سوال پرسیدن بیشتره.

امیر اومد و از ارشدرشید پرسید: عامل شیمیایی رو تعریف کن
ارشدرشید: عاملی است که از مواد شیمیایی تشکیل شده و در افراد و موجودات زنده تغییرات شیمیایی ایجاد می‌کند
- رشته‌ت چیه پسر؟
+ مدیریت بازرگانی
- این چیزی که تعریف کردی رو شاید بتونی به عنوان یه نظریه‌ی جدید توی تز کارشناسی‌ت بررسی کنی!!

بعد از من پرسید و منم مث بز نگاش کردم :)) اصلا بلد نبودم. و همینجوری تا آخر رفت و هیشکی بلد نبود. چندتا سوال دیگه هم اون آخرا پرسید و به جز یکی، بقیه رو غلط جواب دادیم.

خوشحال بودیم که درحداقل از نظر نظافت واقعا خوب تمیز کردیم همه جا رو که یهو یه سربازی اومد و گفت امیر رفته ۲۰چشمه رو بازدید کنه و در یکی از دسشویی‌ها رو باز کرده و چاه زده بوده بالا!!!!!! پیکان‌گوجه‌ای گفت (گلاب به روتون) یه عن هم اومده بود بالا و مث کشتی تایتانیک از وسط شکسته بود :)))))).

حالا از امروز یهو همه میگن ۶ هفته‌‌س! میگن امیر هم الآن اومده بازدید کرده راضی نبوده گفته باید ۶ هفته باشه :|. اومدن حتی به خط کردن همه گردان رو و گفتن که این چه وضعیه و واسه بازدیدی که ۱۰ام تا ۱۳ام میان باید خیلی بهتر باشین.

حالا دیگه بچه‌ها شروع کردن شرط بستن سر ۴ هفته و ۶ هفته. مخصوصا دائم‌المرخصی خیلی شرط بسته.

کلاس در مورد مسائل پزشکی بود. فرمانده داشت از روی برگه می‌خوند و واقعا مزخرف بود. یهو گفت: اه این چرت و پرت‌ها چیه اینجا نوشته!... کسی هست پرستاری ای چیزی بلد باشه؟
یکی دستشو گرفت بالا و اومد شروع کرد از اطلاعات قبلیش درس دادن و چقد مفید بود واقعا
یارو داشت نبض‌ها رو بهمون میگفت. نبض کشاله رو که گفت، فرمانده گفت: دقت کنین دستتونو جای درستی بذارین. البته واسه شما که دیگه اصن کار نمیکنه (به خاطر کافور)
یکم درس داد و بعد رفت نشست. فرمانده گفت: خب همه چرت بزنن!! ۲ دقیقه همه چرت بزنن! همه سرشونو ببرن پایین و چرت بزنن!!
(ناموسن این چی بود؟ ما نفهمیدیم چی شد دقیقا)

عصر کل گردان رفتیم علف‌های کنار استخر (؟) رو کندیم! چققققد اذیت شدیم. برای من یکی که امروز واقعا سخت بود مخصوصا که بعدشم فرمانده اومد و گفت یه خبر خوش دارم براتون. قطعی ۶ هفته‌س :|| چقد بدم میاد از این یارو.

روز بیست و هشتم (یک‌شنبه)

امروز تیراندازی با ماسک بود و هوا واقعا گرم بود و هلاک شدیم تا برگشتیم آسایشگاه. واقعا قابل تحمل نبود. یکی از بچه‌ها موقع برگشتن، نزدیک آسایشگاه یهو از حال رفت خورد زمین! هر کی هم روزه بود دیگه روزه‌ش رو شکست.

امروز دو تا از فرمانده‌ها با تیربار شلیک کردن و ما که نفهمیدیم کجا رو نشونه می‌گرفتن ولی هر چی زدن تو کوه بود.

همچنان جو به شدت در مورد ۶ هفته‌س و همه بهمون میگن قطعی ۶ هفته‌س و منم کم کم ناامید شدم دیگه. ظاهرن واقعا ۶ هفته‌س. البته همه شواهد نشون میده ۴ هفته‌ای باید تموم شه. عصر شده بود و دیگه واقعا اعصابم خورد بود. براتون هیچ اهمیتی نداره ولی زنگ زدم به دروزوفیلا ملانوگاستر و واقعا خیلی آروم شدم. دستت درد نکنه واقعا قبلش عصبانی بودم (کلا داشتن یه دروزوفیلا ملانوگاستر برای دوران سربازی واقعا لازمه).

شب شد و داشتیم میرفتیم واسه تیراندازی شبانه که یهو دو تا از فرمانده دعوا کردن و «به تو چه ربطی داره؟» و «تو گوه خوردی» به هم گفتن. ظاهرن یکی شون به سرباز اون یکی یه دستوری داده.

بچه‌ها بعد از تیراندازی ظهر عرق سوز شدن و اصطلاحا می‌گیم «لاستیک سابی» دارن. بعد وقتی دستور میدن «پا بچسبون» اینا نمی‌تونن :)))).

حلویی تو راه یهو به دائم‌النسخ گفت: نگاهت همیشه به منه! سنگینی نگاهت رو حس می‌کنم :)))))

تیراندازی شبانه هم اینجوریه که یه تعدادی به عنوان داوطلب میرن تیراندازی و میشینیم. هوا هم یکم سرد بود و ما همه نشسته بودیم کنار هم که گرم تر شیم :))

روز بیست و نهم (دوشنبه)

صبح بیدار شدیم و کسی نیومد سرمون داد بزنه که بیدار شین و برین سر منطقه نظافت تون! خیلی عجیب بود. همه با تعجب داشتیم نگاه می‌کردیم و نمیدونستیم قضیه چیه. بلخره رفتیم سر کلاس و یه سری حرکت مسخره با نیزه انجام دادیم و بعد اومدن هی بچه‌ها رو بردن واسه نظافت و رنگ زدن و... تقریبا هر جای پادگان رو نگاه می‌کردی داشتن رنگ می‌زدن. فرمانده بازم گفت قطعی ۶ هفته‌س و یکم در مورد اردوگاه و برنامه‌های مختلفی که تو ۲ هفته‌ی باقی مونده باید انجام بدیم گفت. ولی من دیگه امروز اعصابم خورد نبود (به لطف مگس (چیه آخه اون کلمه‌ی طولانی) دیروز) و با خودم می‌گفتم همون ۳۰ روزه. ولی اعصاب صاقی خیلی خورد بود امروز. کلا خیلی‌ها اعصاب نداشتن.

یه جا پیچوندم و رفتم. کلا خیلی هر کی هر کی بود. رفتم با بچه‌ها تو بوفه نشستیم. بعد رفتم تلفن بزنم که وسط تلفنم یهو قطع شد. بعد فهمیدم همه‌ی تلفن‌ها قطع شدن و تا آخر شب هم قطع موندن.

روز سی‌ام (سه‌شنبه)

داشتیم می‌رفتیم میدون که حلویی به بچه‌شهرستان و مایسام گفت از هم فاصله بگیرن.
مایسام گفت: کلا گیر دادی به ما
حلویی گفت: همینه که هست. اینجیریه!! :)))
تو همون مسیر یه سرهنگ تمام داشت رد میشد یهو به حلویی گیر داد که چرا به من احترام نذاشتی؟
حلویی عذرخواهی کرد ولی باز سرهنگه بهش گفت نکنه مسئول آموزش اینا هم هستی؟؟
دائم‌النسخ گفت: هر چی ستاره‌هات کمتر باشه مقامت بالاتره؟
گفتم نه برعکس
گفت پس چرا من هیچی ستاره ندارم؟ (انصافا منطقیه)

از گروهان ۳۰ نفره‌ی ما فقط ۳ نفر سر کلاس مونده بودیم!! بقیه یا داشتن رنگ می‌زدن یا نظافتی چیزی یا چال می‌کردن. منم قبلش چال می‌کردم ولی یه لحظه اومدم سر کلاس که همون موقع به من و داداش‌قمی گفتن برین یه گردان دیگه رو نظافت کنین:

داشتم کارهایی که فرمانده بهم گفته بود رو انجام میدادم که داداش‌قمی اومد تو و به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: «داداش! اصن ساعت نمی‌گذره» و رفت
به ساعت نگاه کردم دیدم اصن ساعتش کار نمیکنه!!
حدودا نیم ساعت بعد دوباره اومد تو و ساعتو نگا کرد و گفت: داداش! لامصب اصن ساعت نمی‌گذره!!!!!!
گفتم: داداش ساعت خرابه ها!
(بیچاره انقد دیگه عادت کرده بود که ساعت جلو نره. کلا درک نسبت مفهوم زمان رو از دست داده بود)

با داداش‌قمی رفتیم بوفه و داشتیم ناهار می‌خوردیم که یهو محمدجانی و یکی دو تا دیگه از بچه‌ها اومدن و شروع کردن ما سرمون داد زدن و گفتن بدویین!! گفتیم چی شده؟ گفت امریه‌هاتون اومده!!!!! تا نرفتیم آسایشگاه و ندیدیم که واقعا امریه‌ها اومده، آروم نمی‌شدیم.

خیلی عجیب بود! فقط کسایی که «امریه» داشتن ترخیص شده بودن! بقیه بچه‌ها هنوز موندن تا ۸ خرداد و من دیگه نیستم که خاطره‌های این ۸ روز رو بنویسم.



سایر قسمت‌های این مطلب

سربازیماه رمضانکرونا
برنامه نویس فرانت‌اند و علاقه مند به کمک کردن، یاد دادن و یاد گرفتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید