wartiw
wartiw
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

فرزند نامشروع قلب

یه روزی می‌رسه که قلب توهم فرزند نامشروعی به دنیا می‌آره و اسمش رو عشق می‌زاره؛ اون موقع دیگه بهم خرده نمی‌گیری که چرا خنده‌هام گریه می‌کنن.
اگه عاقل باشی همون روز تولدش تفنگ رو می‌گیری روی سرش و کاری می‌کنی صدای شلیک تو کل شهر بپیچه؛ هیچ‌کس نمی‌تونه سرزنشت کنه.
باور کن دلت نمی‌خواد بزرگ شدن اون بچه رو ببینی، وقت‌هایی که صدای گیتارش آسمون رو به رقص در می‌آره و تو می‌خندی به سرنوشتی که نصیب خودت کردی؛ همون خنده‌هایی که گریستن رو خوب بلدن.
منطقت هرروز پلاکارد شورش در برابر عشقش رو بالا می‌گیره ولی کسی حتی بهش نیم نگاهی نمی‌اندازه.
وقتی همراهته زندگی روشن‌تره، پرنده‌ها زیباتر از قبل می‌خونن و ویز ویز مغزت بین اون‌همه حرف‌های شیرین کودک چندساله محو می‌شه؛ آخه عشق خیلی حرف‌ها برای گفتن داره!
هرچی بیشتر می‌گذره بیشتر وابستش می‌شی، مثل سرآبیه که هرچی بهش نزدیک‌ می‌شی امیدت بیشر ریشه می‌دوونه؛ تا وقتی به خودت بیای و ببینی زیر تپه‌ای از شن‌های روان دفن شدی و کمی تا مرگت نمونده.
و یه‌ روز؛ از خواب بلند می‌شی. همه چیز مثل همیشه‌ست؛ قلب می‌ره عشق رو بیدار کنه که بازم برات آواز بخونه و گیتار بزنه، ولی با جنازه‌ی سردش که مواجه می‌شه؛ صدای شکستنش توی سکوت شهر می‌پیچه.
منطق می‌خنده و رو به دیوار بزرگ شهر وایمیسته؛ نمی‌خواد هیچ‌کس اشک‌های جاری شده از چشم‌هاش رو ببینه.
صدای خنده‌های تلخ باد تو آسمون می‌پیچه و قلب با چسب تیکه‌هاش رو بهم می‌چسبونه؛ خورشید غمگین‌تر از اونه که لبخند بزنه.
صدای گیتار عشق کوچولو تو گوش‌هات طنین می‌ندازه و تنها کاری که می‌تونی بکنی زل زدن به افقیه که خودتم نمی‌بینیش.
روزی که می‌فهمی قبرستونی برای فرزندان نامشروع تمام قلب‌های دنیا وجود داره و اون روز دیگه برای مراقب بودن خیلی دیره...




داستاننویسندگیرمانداستانک
فقط بنویس:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید