wartiw
wartiw
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

پرواز در میان امواج...

ترس، قطره قطره روی سرش می‌بارید و چهارچوب بدنش رو به لرزه درمی‌آورد؛ گوله‌های کوچیک و بزرگ آب روی پوستش می‌رقصیدن و زنجیر آهنی دور مچ‌هاش، بدنش رو خراش می‌داد.
جمله‌ای رو بار‌ها زیرلب نجوا می‌کرد و با تکون سرش سعی داشت موهای نم‌دارش رو از روی صورتش کنار بزنه:
ـ بال‌هام آزاده و نمیتونم پرواز کنم، رهایی از این در بندتر؟
مرد جوابی نداشت؛ عادتش بود که تو رهایی اسارت ببخشه!
سرعت بارش قطره‌های آب بیشتر و بیشتر شد؛ سرش رو بالا گرفت تا به ابری که اینقدر غم توی دلش جا خوش کرده بود دلداری بده؛ اما اسیرِآزاده‌ی دیگه‌ای، غوطه‌ور توی آب پیدا کرد. پری‌ای که دم زنجیرشده‌ش رو تکون تکون می‌داد و برای نگه‌داشتن آبی که روی سر فرشته‌ی بال‌بریده می‌ریخت، می‌جنگید.
تلخی بارونی که روی سرش می‌ریخت، برای اسیرِآزاده، حیات بود.
زمان جوهر زندگی رو از وجود یکی‌ می‌کشید و به وجود دیگری تزریق می‌کرد بدون اینکه بدونه زندگی یکی مرگ اون‌یکی رو رقم می‌زنه.
قطرات بارونِ اجل روی موهاش می‌نشستن و تاج خاری می‌شدن برای بال‌هایی که تمنای پرواز داشتن.
توی ساعت‌شنی‌ای گیر افتاده بودن که راه فراری نداشتن و تیک‌تاک قطره‌ها می‌گفت وقتشون داره تموم میشه.
دستش را بالا برد برای رسیدن به هوایی که توش بال‌هاش رو باز می‌کرد. دست‌های پری‌دریایی هم به سمتش دراز شد، احتمالا اون‌هم نیاز داشت به غوطه‌ور شدن دمش توی آب.
زیرلب زمزمه کرد:
- زندگی من، مرگ تو؛ زندگی تو، مرگ‌ من ..
آب بین انگشت‌های دست و پاش به حرکت دراومد و اون رو به سمت خودش فراخوند. پس زدنش بی‌فایده بود ولی شاید می‌تونست مرد رو قانع کنه:
ـ عقاب رو بندازی توی آب خفه میشه؛ چون برای شنا کردن توی آسمون ساخته شده.
پری‌دریایی جیغ خفه‌ای کشید که به صورت حباب‌هایی از آخرین قطرات آب باقی مونده خارج شد. می‌دونست چی می‌خواد بگه:
ـ ماهی رو بزاری توی خشکی میمیره؛ چون برای پرواز توی موج‌ها به وجود اومده.
ای‌کاش می‌تونست این کلمات رو بلند فریاد بزنه...
ه.الف



داستاننویسندگینوشتنداستان کوتاه
فقط بنویس:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید