گاهی اوقات یه حرفایی درون من شروع به گفتن میکنه؛
نمیدونم این حرفا از کجا میاد یا دلیلی برای مطرح شدنش هست یا نه؛
نمیدونم چی میشه که شورای حل اختلاف دادگاه درونی من، سر این مسائل کلی سر و صدا را میندازه و تا زمانی که قاضی دادگاه درونی تنفس اعلام نکنه، اون قائلهها نمیخوابه.
اما چند وقتیه به دختر بودن تو این اجتماع فکر میکنم.
خیلی وقته که قبول ندارم این حرفو
"بهشت زیر پای مادران است"
قبول ندارم اینو که هر مادری، مادره یا هر پدری، پدر؛
آره من خودم قبلاً عاشق این بودم که یه روزی مادر شم؛
اما الآن اونقدرا هم نمیخوام
آیا میتونم کاری کنم که بچم، وابسته به خودم بزرگ نشه؟
آیا میتونم از وابستگی عاطفیش "سوء" استفاده نکنم و بهش نگم اگه فلان کارو نکنی یا بکنی دیگه منو دوست نداری؟ آیا میتونم وقتی بزرگ شد، بذارم کارایی رو بکنه که اون دلش میخواد و من نمیخوام؟ میتونم بذارم مهاجرت کنه در حالیکه عمیقاً ناراضی باشم؟
آیا میتونم یه عمر، از گوشه غذای خودم، از تفریحاتم یا حتی کلسیم استخونام بزنم، اما تهش ازش انتظاری نداشته باشم؟
من دوست ندارم به بچم بگم که تو موظفی منو تا آخر عمرت نگه داری.
آیا میتونم وقتی وقتش شد، خودم پاشم برم خونه سالمندان؟
میدونی میخوام چی بگم؟
من حس میکنم این خودخواهیه، با این هدف که در آینده عصای دستم بشه، بچهای رو به وجود بیارم.
آیا من میتونم مادری بشم که "فقط" خوشحالیه بچشو میخواد؟
نه تو حرف، تو عمل.
تو چی؟ تو میتونی تمام و کمال پشت بچت باشی؟ میتونی در هر شرایطی از لحاظ روانی ساپورتش کنی؟