از اونجایی که این متن یک پادکسته،حتما حتما فایل صوتی رو از اینجا پلی کنید و همزمان متن رو هم بخونید :)
دوباره دیدمش. کنار خیابان ایستاده بود. چقدر پیر شده بود، مرگ من زمینش زده بود. بارها به خوابش آمدم و گفتم که انقدر غمگین نباشد ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود، همچنان لجباز بود. نمیدانستم به چه چیزی فکر میکند ولی میتوانستم حدس بزنم که میخواهد به دیدار من بیاید. باران زیبایی بود، البته مطمئن بودم که غمگینترش میکند، آخر میدانست که من چقدر باران را دوست داشتم. او هم دوست داشت ولی از وقتی من رفتم، خیلی چیزها عوض شده بود. معشوقم را دیدم که از عرض خیابان عبور کرد. از بالا دنبالش میکردم و نگاهش میکردم. عشقش را حس میکردم. میشنیدم که با هر قدم ضربان قلبش تندتر میشود. میدانستم چقدر دوستم دارد. ولی هر داستان عاشقانه بالقوه یه داستان غمگین هم هست. بلاخره روزی یکی از ما خداحافظی خواهد کرد. صحبت درباره اش چندان مشکل نیست، خصوصا وقتی حسش نکرده باشید، ولی وقتی لمسش کنید، تکه تیه تان میکند. روبهروی قبرستان ایستاد. حس میکردم پاهایش شل شده. همیشه از اینکه آنقدر از قبرستان میترسد، خجالت میکشید. نمیدانم شاید فکر میکرد بقیه انسان ها از مرگ نمیترسند. نمیدانست که همه ی ما آدمها بالاخره آن ته ته وجودمان از مرگ ترسی داریم هر چند مقدارش فرق میکند. اولین بار که به مزارم آمده بود را یادم است. راه را گم کرده بود. از یک پیرمرد پریده رنگ پرسید : ببخشید! این راه به قبرستان ختم میشود؟ پیرمرد ایستاد و مهربانانه خندید : پسرم، همه ی راهها به قبرستان ختم می شود! ترسش را یادم آمد برایش دلیل هم داشت. بگذریم، قبر نمورم را پیدا کرد. برایم کادو هم آورده بود. یک دسته گل ارکیده، یک شیشه گلاب، و یک بغض طولانی کنار خانه ی ابدی ام. زانو زد و کمی بعد گریست با هق هقی تلخ و خشم آلود انگار قلبم را چنگ زده باشند هنوز هم طاقت گریه هایش را ندارم.
این بار اما نگاهش فرق می کرد. لرزش پایش، بغض توی گلویش، ترس توی لحنش و همه چیزش با دفعه ی قبل فرق می کرد. حسی به من می گفت می خواهد چیزی جدید بگوید. چیزی که تا به حال نگفته! می دانستم حرفش چیست. می دانستم پشت پلک های بلندش و درون چشم های غمناکش چه نهفته! می دانستم رازش چیست! جلوتر آمد. صدایش می لرزید. موهایش دعوای دلارآمی با باد می کردند! در دم از من پرسید: "عشق چیست؟" به یاد آوردم که یک بار به او گفته بودم: "عشق، مجموعه ای از احساسات است. عشق ترس دارد، عشق تنفر دارد، علاقه دارد، شادی دارد، غم دارد ولی می دانی چه ندارد؟ عشق خجالت ندارد. پیش هیچ کس!" انگار خودش این را یادش بود. از من پرسید: "عشق خجالت دارد؟ خودت می دانی که ندارد. اما ترس که دارد. ترس از... ترس از..." صدایش می لرزید. نمی توانست حرف بزند. زد زیر گریه! مثل پسربچه ی چهارساله ای زار می زد! نمی خواستم این گریه را ببینم ولی کاری هم نمی توانستم بکنم.
من نمی خواستم ببینم به آخر راه رسیده نمیخواستم و نمیتوانستم آخر خیلی دوستش داشتم، خیلی زیاد. دلم هم برایش تنگ شد بود. دلم میخواست تنگ در آغوش بگیرمش، اشک هایش را پاک کنم و حتی ببوسمش اما، خواستن همیشه هم توانستن نیست.
کف دست های سردش را روی سنگ یخ زده گذاشت و سرش را، روی آنها رها کرد. بعد انگار بغضی ده ساله، راهی به گلویش باز کرده باشد بلند تر از قبل می گریست. اشک هایش تمامی نداشت. هیچ رهگذری هم، نمیتوانست بفهمد چرا. همه گریه اش را به فضای تیره و تار قبرستان نسبت میدادند. اما من که میدانستم دردش چیست. دلم میخواست دستم را مانند هر وقت که ناراحت بود روی سرش بکشم و بخواهم صبر کند. اما مگر این درد کهنه او درمان هم داشت؟
گریه اش، ناگهان آرام شد. کمی بعد، نفس هایش کم کم آرام تر. گویی، راه حل را پیدا کرده باشد. آرامش نفس هایش، به رگهایش راه پیدا کرد. خون، برای رسیدن به اعضا و جوارحش، هیچ عجله ای نداشت. مانند پروژه ای نیمه تمام که حالا حالا وقت برای تمام کردنش هست. قلب او اما هنوز امیدوار بود. امیدوار به چه؟ نمیدانم.
بر خلاف قلب، تمام او یک چیز میخواست. یک نقطه پایان برای تمام خطوط درهم زندگیش. فرشته مرگ آن دور به تماشا نشسته بود، احتمالا به انتظار او. اویی که صدای نفس هایش، دیگر به سادگی قابل شنیدن نبود. عضلات از غم منقبض شده اش، رها شدند و او، مانند همان کودک چهارساله، به خواب رفت، خوابی ابدی و عیمق. انقدر عمیق که گویی سالهاست در خواب بوده باشد.
از دور آشنایی نزدیک میشد. قدم هایش، از فرشته مرگ سریع تر بود. آشنا، همان دوست من، همسایه قدیم و سنگ صبور آن روزهای محبوب نیمه جانم. به گمانم تازه، دلیل امیدواری قلبش را فهمیده بودم. دلیل ترسش را هم. کاش میتوانستم به او بگویم:
مرد حسابی، عشق که خجالت ندارد.