ویرگول
ورودثبت نام
یگانه
یگانه
یگانه
یگانه
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

نامه‌ای برای نجات از جنون: بخش سوم: واقعیت یا رویا؟

پارت سوم: واقعیت یا رویا؟

الان که یادش می‌افتم فکر می‌کنم اون شب راحت‌تر از هر شب دیگه‌ای خوابیدم. وقتی صبح توی تختی که مثل یه ابر نرم و راحت بود چشم باز کردم حس عجیبی داشتم. احساس می‌کردم این‌بار اون باری که همیشه روی قلبم بود رو زمین گذاشتم. اون شب بعد از یک سال اولین شبی بود که که کابوس مرگ بابا رو ندیدم. الان حتی تو بیداری هم می‌بینمش. وحشتناکه ولی ترجیح می‌دم تموم مدت نگاه سرزنش‌گر اون رو ببینم تا اینکه هرلحظه منتظر رسیدن اونا باشم.

اون لحظه اونفدر احساس سبکی می‌کردم که به طرز احمقانه‌ای دیر یادم بیوفته که از خودم بپرسم من کجام؟ چی شد که از اینجا سر در آوردم؟

تمام اتفاقات شب قبل رو با خودم مرور کردم. با اون یارویی که باهاش قهوه خورده بودم سوار تاکسی، یعنی تاکسی که نه، یه کالسکه شدم که بریم هتل، کالسکه از مسیر خارج شد، به محض اینکه خواستم اعتراض کنم اون بوی قهوه آشنا دماغم رو پر کرد و بعد بیهوش شدم.

یادمه اون موقع احساس می‌کردم همه اون اتفاقا رو توی خواب دیدم؛ البته وقتی به دور و برم نگاه کردم فهمیدم حتی اگه یه خواب بوده حتما به واقعیت تبدیل شده. چون واقعا توی یه هتل بودم!

از مدل خمیدگی سقف اتاق می‌شد فهمید اتاق زیر شیروونیه. دیوارا و کف زمین چوبی بودن. به جز تخت یه میزهم توی اتاق بود که روش یه ماشین تایپ قدیمی گذاشته بودن. روی دستگیره در یه کاغذ بود که روش نوشته بود هتل...لعنتی! اسم هتل چی بود؟

بگذریم. سریع از جام بلند شدم و رفتم بیرون که ببینم چه خبره. از راه پله تنگ اومدم پایین. به سالن اتاقای دیگه رسیدم و همونجا اولین خدمتکار هتل رو دیدم. فکر کنم داشت از یکی از اتاقا می‌اومد بیرون. وقتی منو دید اون لبخند عجیب رو زد و گفت:«سلام آقا! صبح‌تون به زیبایی موسیقی جاز!» نمی‌دونم چند روز از اون روز گذشته ولی این جمله اونقدر برام عجیب بود که هنوز اونو یادمه. البته فقط اون نبود. کت و شلوار دنباله‌دار دراکولاییش از اون لباسایی نبود که تن خدمه هر هتلی ببینی.

همونجا باید فرار می‌کردی احمق! حالا دیگه راه فراری نداری. احمق احمق احمق احمق احمق...

ازش پرسیدم اینجا کجاست و اونم بهم گفت که توی کالسکه‌ای که منو به اونجا میاورده حالم بد شده و اونا منو تا این اتاق آوردن. همراهم، آقای کروویل(اونجا برای اولین بار اسمش رو شنیدم) از طرف من یه اتاق که از نظر اقتصادی مناسب شریطمه رو برام رزرو کرده.

اینو که گفت بگی نگی آروم شدم. حداقل دیگه وحشت‌زده نبودم. بابا راست می‌گفت ستاره کوچولو! همیشه زیادی زودباور بودم.

آهان! یه چیز دیگه! بهم گفت واسه صبحونه برم پایین. پله‌هایی که از این طبقه به پایین می‌رفتن نسبت به پله‌های آجری اتاق من توی زیرشیوونی خیلی باشکوه‌تر بودن.

طبقه پایین فهمیدم معنی "اتاق اقتصادی" چی بوده. یه تالار مجلل، مثل سالن‌های مهمونی رقص توی فیلم‌های قرن هجده. کف زمین درست از همون سنگ قهوه‌ای براق پله‌ها بود و از تمیزی برق می‌زد. دیوارا به زنگ فیروزه‌ای کم‌رنگ و پر از قاب‌های طلایی با عکس‌های نقاشی‌های مشهور بودن. ادعا نمی‌کنم که در زمینه نقاشی تخصصی دارم ولی اون تابلوها با اصل نقاشی‌ها مو نمی‌زدن. اتاق من پیش بقیه هتل مثل انبار به نظر می‌رسید.

یه میز هم اونجا بود. یک زن پشت اون میز نشسته بود و لبخند می‌زد. وقتی به سمتش رفتم با صدای نرمی گفت:«صبح‌تون به شیرینی پنکیک با شکلات! چه کمکی ازم برمیاد؟» یه جمله عجیب دیگه که هنوز یادمه. ازش پرسیدم کجا می‌شه صبحونه خورد و اونم در دولنگه بلند و سیاه و طلایی سالن اصلی رو نشون داد. صبح‌ها همیشه صبحونه می‌دادن و از عصر به بعد مهمونی برگزار می‌شد.

وقتی وارد شدم حتی بیشتر از قبل شگفت‌زده شدم. دیوار‌های سالن از بالا تا پایین پر از نقاشی‌های شاهکاری بودن که طوری کنارهم کشیده شده بودن که انگار اون نقاشی‌ها تکه‌های گمشده همدیگه بودن. انگار کشیده شده بودن تا اینطوری کنار هم قرار بگیرن و یه شاهکار کامل خلق کنن. انگار آفرینش آدم همیشه قرار بوده درست بالای اخراج از بهشت باشه. حتی پنجره‌های بلند هم طوری بین نقاشی‌ها جا گرفته بودن که انگار اون ارتباط بین نقاشی‌های اطرافش درست همون‌جا باید قطع می‌شده.

علاوه بر اون سالن پر از میز‌های چوبی گرد بود که فقط چهار پنج تاشون پر بود. پشت یکیشون نشستم. روی میز یه گلدون با گل‌های خشکی که مثل همه گل‌های خشک زیبا بودن ولی به طور خیره‌کننده‌ای زنده به نظر می‌رسیدن، و یه دفتر با جلد قهوه جا گرفته بود. روی دفتر همچین چیزی نوشته شده بود:«غذایی که بیشتر از هر چیزی دلت می‌خواد رو با تخیلت شکل بده و با کلمات بهش جان بده تا مقابل چشم‌هات ظاهر بشه.»

با خودم گفتم احتمالا فقط یه منو غذاست ولی توی دفتر خالی بود. منم بازیم گرفته بود و گفتم چرا امتحان نکنم که واقعا هرچی بخوام برام میارن یا نه. قلمی که کنار دفتر بود رو برداشتم و شروع کردم به توصیف یه ترکیب از وافل و پنکیک پونزده طبقه با چند طعم مربا بین‌شون، با یه کیک شکلاتی یازده طبقه، و البته که قهوه.

به محض نوشتن کلمه آخر همه نوشته‌هام محو شد. کمی بعد دیدم که یه گارسون با یه چرخ که دقیقا همون سفارشای منو حمل می‌کرد اومد طرفم و غذا‌ها رو گذاشت روی میزم. زبونم بند اومده بود. قد کیکی که سفارش داده بودم از خودم بلندتر بود. خنده‌های نخودی اطرافم رو نادیده گرفتم و یکم از هرکدوم رو خوردم.

خوابشون کم کم داره سبک می‌شه. احساسش می‌کنم. نمی‌دونم چقدر زمان دارم. هنوز زمان وجود داره؟ البته که داره. ولی...داره؟

وقتی مشغول خوردن بودم یه صورت آشنا دیدم. مردی درست پشت میز کناریم نشسته بود. موهای خاکستریش اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. چشم‌های آبیش به دفتر زیر دستش خیره شده بودن. نوک بینی استخونی و برآمده‌اش تقریبا صفحات کاغذ رو لمس می‌کرد و دست‌های گوشتیش تا زمانی که نگاهش به کاغذ بود دست از نوشتن نمی‌کشیدن.

چشمم به یه پرتره بین نقاشی‌های روی دیوار خورد. چیزی توی ذهنم جرقه زد. پرتره! نقاشی پرتره این مرد رو یه جایی دیده بودم. فکر کنم تمام پرتره‌هایی که تاحالا دیده بودمو تو ذهنم مرور کردم تا بالاخره به جواب رسیدم. ویلیام بلیک! شاعری که از وقتی عقلم به شعر خوندن رسیده بود تحسینش می‌کردم. خودش بود! یعنی این‌طور به نظر می‌رسید.

بی‌اختیار از جام بلند شدم و به سمت میزش رفتم. وقتی رسیدم رو به روی میزش سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. اونقدر بهت زده و با دهن باز نگاهش کردم که یکی از ابروهاش رو بالا داد و ازم پرسید که حالم خوبه. بیشتر از این نمی‌تونستم سوالی که توی ذهنمم بود رو تحمل کنم. سریع روی صندلی رو به روش نشستم و با مسخره‌ترین لحن ممکن ازش پرسیدم:«شما...شما ویلیام بلیک هستید؟»

سرش رو به نشونه تایید تکون داد. داشتم از هوش می‌رفتم. باورم نمی‌شد بتونم ویلیام بلیک رو از نزدیک ببینم.

نباید هم باورت می‌شد احمق! میدونی بلیک چند قرنه که مرده؟

داستانداستان کوتاهداستان معماییمعمایینویسنده
۹
۲
یگانه
یگانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید