ویرگول
ورودثبت نام
یکتا
یکتا
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

کفش دوزک !

دیروز صبح، قشنگ‌ترین پسر بچه‌ی جهان توی تاکسی کنارم نشسته بود. من عاشق بچه‌هام. فکر می‌کنم که بچه‌ها واقعی‌ترین موجودات دنیان. هنوز دنیا ذهنشون رو چهارچوب بندی نکرده. هنوز می‌تونن خود خودشون باشن. برای همین وقتی کنارشونم، فقط به زدن لبخند‌های آدم بزرگونه اکتفا نمی‌کنم، واقعا تماشا می‌کنمشون. همه‌ی رفتارهاشون رو زیر نظر می‌گیرم. به خاطر اینکه بتونم،شاید، بیشتر شبیهشون باشم. قشنگ‌ترین پسر بچه‌ی جهان، دیروز کنارم توی تاکسی، مدت زمان خوبی مشغول بازی کردن با یک کفشدوزک، چسبیده به پشتی صندلی راننده بود. نور آفتاب افتاده بود روی چشمای آبیش و من سخت سرگرم رویا پردازی بودم. پسربچه‌ای که قراره روزی در آینده، من رو مامان صدا کنه و با هم توی دشت‌های باز کفش‌دوزک‌ها رو دنبال کنیم و راجع بهشون یاد بگیریم. هنوز از رویا پردازی سیر نشده بودم که مادر قشنگ‌ترین پسر بچه‌ی جهان، سرش فریاد کشید، چیکار می‌کنی؟ چرا داری با اون ور میری؟ بعد با بی‌رحمی تمام پاش رو مالید به تن نحیف کفش‌دوزک و پخش صندلیش کرد. اون وقت به پسرش گفت:« دیگه آروم بگیر، مُرد!» قشنگ‌ترین پسر بچه‌ی جهان، دیروز کنارم توی تاکسی نشسته بود و فکر می‌کنم که این آخرین باری بود که هرگز با کفش‌دوزک‌ها مهربونی کرد.
من بعد از اتفاق، مدتی شوکه و آزرده بودم. بعد به خیلی چیزها فکر کردم. به اینکه ما خواسته یا ناخواسته در حق بچه‌هامون بی اندازه بی‌انصافی می‌کنیم. اینکه ما به خاطر درست تربیت کردنشون گاهی اون‌ها رو از کشف کردن و آدم بهتری بودن باز می‌داریم. ترس‌هامون رو بهشون منتقل می‌کنیم. اعتقاداتشون رو با اعتقادات خودمون خش می‌ندازیم. به اینکه هیچ کدوم از ما هرگز فرصت این رو نداشته که جهان رو کامل از دریچه‌ی نگاه خودش ببینه. یادم افتاد که مامان از گوجه فرنگی متنفر بود و من ۲۳ سال طول کشید تا این موضوع رو بفهمم. همیشه توی سالاد گوجه فرنگی ریخت، هر روز صبح تغذیه‌ی مدرسه‌م یک گوجه فرنگی درسته بود. با این حال حتی اون هم یادش نموند که ترش از ضعیف بودنش رو توی من جا نگذاره. هیچ وقت حواسش نبود که جمله‌ی «زن باید قوی باشه!» ممکنه من رو در بزرگسالی از خیلی تجربه‌ها دور کنه. به این فکر کردم که حتی وقتی می‌خوایم از روی کتاب‌های روانشناسی زندگی کنیم و هیچ اشتباهی نداشته باشیم، باز هم اشتباه می‌کنیم. و به اینکه شاید مادر یا پدر یک بچه بودن، ترسناک‌ترین تجربه‌ی جهانه. بزرگترین مسئولیت دنیاست. بی‌برگشت‌ترین انتخاب عالم.
دیروز، فقط یک آرزو داشتم. اینکه بچه‌های من، یک روز به کودکیشون نگاه کنن و یاد دشت‌ها سبز و کفش‌دوزک‌های قرمز بیفتن و با خودش فکر کنن که مادرمون همه‌ی تلاشش رو کرد که ذهنمون رو از ترس‌ها و چهارچوب‌های قرار دادی بی معنا دور نگه داره.

دل نوشتهکودکیوالدینروانشناسیفکرها
تا نوشتن اثباتی باشد برای بودن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید