دوهفته میشد که پیرمرد توی بخش ای سو داخلی ما بستری بود،حالش اصلا خوب نبود. فقط یه کلیه داشت وضع قلبش هم چندان جالب نبود،ظاهرا موقع آب خوردن سر سفره یهویی آب میپره توی ریهش و بعدش به اصطلاح آسپیره میکنه. تقریبا دو هفته میشد که بستری بود و هوشیاری نداشت. در تمام مدت این چهارده روز زنش از پشت در بخش تکون نمیخورد. زن لاغر بود و پوست سفیدی داشت که خطوط سالهای پیری چند گوشه صورتش رو هاشور زده بود و لبخندی که انگار تمام نمیشد. حتی وقتی کاملا ترسیده بود یا داشت از نگرانی خود خوری میکرد لبخندی هر چند کوچیک و ریز قسمت ثابت صورتش بود.
چند باری که موقع ورود و خروج به بخش دیدمش و سلام و احوالپرسی سادهای کردم جوابش فقط دعا بود و خسته نباشید و سوال که حال حاجآقای ما چطوره؟ بعد نگاه نگرانش در پی جواب من که انشالله بهتر میشه یا وضعیتش ثابته کمی آروم میشد.
یکشنبه ها و چهارشنبه ها روزای ملاقاتی بود و پیرزن از صبح حالش خوب بود. بیقرار میشد مثل بیقراری بچههایی که از صبح منتظرن پدرشون عصر از سر کار برگرده و با هم برن شهر بازی. روسری کرم رنگ روشنی داشت که از یک ساعت قبل از وقت ملاقات میپوشید و کمی هم سرمه به چشماش میزد،عوض میشد،فرق میکرد،صورتش مثل لامپ مهتابی روشن میشد،لبخندش عمیقتر ، پهن تر و زنده تر از همیشه و این تصویر پیرزن بود تا آخر وقت یک ساعته ملاقات. اوایل زیاد احوال حاجی رو میپرسید ولی چند بار که همکارا دعواش کرده بودن دیگه سوال نمیکرد،یعنی میپرسید ولی فقط موقع پایان شیفت بچهها. عوضش هر وقت در بخش باز میشد با نگاه پرسشگرانه و منتظری زل میزد به چشم آدم که ناچار میشدیم بریم و بگیم وضعیتش ثابته،تغییری نکرده، بعد مینشست. تنها زمانی که تو این دو هفته پشت در اتاق نبود وقتای نماز بود که میرفت نمازخانه بیمارستان و بی معطلی برمیگشت. یک بار هم نوهش رو آورده بودن دم در بیمارستان از بس بیقراری کرده بود برای بیبی، یادمه چون بهم سپرد که پسرم حواست به حاجی باشه من برم نوهم رو ببینم و برگردم،بعد گفت دیگه سفارش نکنم زود میام.
وضعیت حاجی بهتر شد،برای خودمون هم عجیب بود چون فکر نمیکردیم با این شرایط و سن و سال بتونه دووم بیاره،دستگاه تنفس رو صبح سه شنبه جدا کرده بودن و حاجی خودش نفس میکشید گرچه هنوز هوشیاری نداشت و فقط گاهی چشمش رو باز میکرد و میبست، حاج خانوم شیرینی خریده بود و فیالفور رفته بود نمازخونه.
سه شنبه شیفت شب بودم. آخر شیفت بود حدود ساعت ۶صبح که رفتم فشار خون و بقیه چیزا رو چک کنم،دیدم حاجی چشماش بازه سلام کردم دیدم نگاهش دو دو میزنه و انگار دنبال چیزی میگرده،گفتم نترس حاجی تو بیمارستانی و حالتم خوبه، باز نگاهش اطراف رو میگشت،گفتم چی میخوای؟ به زحمت شروع کرد به ناله کردن،گوشم رو بردم نزدیک، با صدای خیلی ضعیفی میگفت طاهره...طاهره... گفتم باشه. میگم طاهره خانوم هم بیاد. ولی آروم نمیشد با مسئول شیفت هماهنگ کردم که حاج خانوم چند دقیقه بیاد بالاسر حاجی و بره. رفتم دم در حاج خانوم تازه داشت از نماز برمیگشت. نگاهم کرد گفت چیزی شده؟ گفتم کجایی لیلی..مجنونت کُشت خودشو...همش داره صدات میکنه. دیوانه شد مثل مرغ سربریده نمیدونست از خوشحالی و گیجی چیکار کنه، نشوندمش روی صندلی جلو بخش و براش لباس آوردم، داشت لباس رو میپوشید و هی سوال میکرد که حاجی ما چی گفت؟ چی میخواست؟گشنهش نبود؟ گفتم نه بابا...فقط یکسره هی میگه طاهره...طاهره... صورت پیرزن سرد شد،خشکید،لبخندش مُرد ،یک آن کاملا بیحرکت شد...مات... همه چیز متوقف شد... انگاری پیرزن دیگه نفس نمیکشید،طول کشید تا آب دهنش رو قورت بده و بعد به من نگاه کنه و بگه باشه پسرم تو برو من آماده شدم میام. لباس رو گذاشت رو صندلی. رفت. نیومد تو. گمونم رفت نمازخونه.
نیم ساعت بعد دخترش که اومد رفتم دم در،نگران پیرزن بودم. گفت مادرم کو؟گفتم شما طاهره میشناسی؟ گفت طاهره؟ گفتم آره؟گفت چطور؟ گفتم پدرت طاهره رو صدا میکرد. سکوت کرد،نمیخواست جواب بده،خیلی آروم گفت زن اولش بوده...خیلی قدیم...۶۰ سال پیش...
در آسانسور باز شد. پیرزن صورتش رو شسته بود،روسریش رو عوض کرده بود و سرمه کشیده اومد جلو گفتم پسرم خیر ببینی بهم لباس میدی.