شاید قدیم تر ها عشق را ساده تر می دیدم.شاید دنیایِ تیرهی الانم روی نوشته هایم تاثیری نداشت.
گزیده ای از متنی که به گمانم ۳ یا ۴ سال پیش نوشته ام را با امیزه ای از دیدگاه الانم منتشر میکنم
من که با هیچِ تهیِ قلبم روزگار می گذراندم و با چشمان تیره درون خود را می کاویدم،وجود تو مرا دگرگون ساخت!
دستان گرمت قلبم را ضربان بخشید.جاری شدن خون زیر پوستم.گرمای دستانت خونم را به جوش آورد.چشمانم رنگ ها را دید.بی درنگ خود را ناکام یافتم.چیزی درون خود پیدا کردم.فهمیدم ناب است.اصیل است.فهمیدی که وجودت را در قلبم یافتهام،ناگه رفتی و باز من و هیچِ تهیِ قلبم و حوضمان،باهم،یک جا ماندیم.
ریشه ام بی شک هواخواه اشک های بی امان توست.برایت،ناودان خواهم شد.سر بر شانهام بگذار.چکیدنت بر حیاط خلوت دلم دیدن دارد.
من هزاران بار در تمنای تو به دیدار با خدا رفتهام.باهم قصه ها برای گفتن داشتیم.رفاقتم با خدا شکل گرفت.بار ها گفتهام که خدا چه سرّی را با من در میان گذاشت.به من گفت:تو هیچگاه دوست داشته نمی شوی بنده!این هم سرشت توست.عشق را از دیگر بندگانم طلب نکن که در بخشش آن به تو،حسادت می ورزند.
از همان روز که این بند،جزء لاینفکی از قرارداد زندگی من روی این کرهی خاکی شده است،روزی نیست که در دلم جای خالی عشق،تیر نکشد.کاش کسی مرا به خاطر خودم و وجودم دوست می داشت.کاش من هم میتوانستم در دل کسی،متری زمین برای خود داشته باشم.به خدا گفتم:پروروگارا!تو می دانستی ارزشِ زمینِ دلهایِ بندگانت انقدر گران است و منِ فقیر را میان این میدان انداختی؟من پول یک متر از این قلب ها را ندارم.گفت:مگر قراردادمان یادت رفته؟حتی تکه ای از این زمین ها برای تو نیست.تو فقط بگذر.تماشا کن ولی نخواه!زیر لب گفتم:پس جهنم واقعی اینجاست.
قبولش دارم و میدانم که سهم من چیزی جز تماشای غروب خورشید در میان این همه زمین نیست.شاید قلبِ من لم یزرع است.قلب تمامی شما،توان باروری دارد.آفتابگردان،لاله،ذرت و... خوشا به حالتان!حداقل کسی را داشته اید که برای مزرعهتان دانه بیاورد.برای مثال ان نقاشی از ونگوک را دیده اید که در دشتی از گل آفتابگردان(یکی از نقاشی هایش)است؟آنجا،زمینِ دلِ معشوقه اش بود.ونگوک آن جا زمینی داشت و چه ثروتمند بود.
من تنها هستم.تنهایِ تنها.نمی دانم.روزی آنقدر دیوانه شدم که از دریا تا این تکه سنگِ قلبم را نهر کندم تا آب به زمینِ من هم برسد.تا شاید سرِ اتفاقی،زمین من هم شکوفا شود.ولی حتی علف های هرزِ قلبم هم پلاسید.باشد.مشکلی نیست اوستا کریم.من هم راضی ام به رضای تو.آفتابِ عشقِ دیگران تنها چهرهی من را سوزانده و تیره تر کرده است.مرا ملالی نیست.خیره به خورشید خواهم نگریست.منتظر پیغامت می مانم پروردگارِ من.مشتاقم تا از این زمینت برچیده شوم.شاید تو مرا بهتر درک کنی.