قایق سهراب را قرض کردم چندی
جنسش بود ارغوان
ارغوانِ ابتهاج؛
ارغوان دید که من مغمومم
دست انداخت به آب.
گفت حالَت را،عجیب و آشنا
سی سال پیش به روی ایوان
درچهره غمگین آن نیک پیرمرد،من دیده ام.
خنده ای تلخ جوابش کردم.
گفتم ای ارغوان!
ارغوانم،خاطرم پژمرده کرد.
قایک خندید،پرسیدش چرا؟
گفتمش:
من علیَش بودم
او چون سرمه مرا
"ح"حبس را تا به زبان آوردم،
ارغوان آه کشید.
به گمانم فهمید.
تا نوکِ قلهی خیال،مرا بالا کشید.
آنجا میدیدم
پسری خوشحال
دست دارد در دستی
دخترک میخندد
همه چیزش عالیست
آن طرف تر سهراب
می کند نقاشی
دشتی زرین رنگ با حضور آن دو
می شود بومی که ندارد رقمی.
خانه ام را یافتم
برفرازِ این کوه
میخوانم برایش با صدای سخت بالا و رسا مولانا:
هرچیز که در خیال بگنجد،واقع است...