قدحی دیگر از جام شرابِ آخر شب مینوشم و سرآخر،این شب را با جام زهرش بدرود خواهم گفت.آری شب است.آسمان و زمین را به هم پیوند میزنم و آنطور که دلم میخواهد مینویسم.تو گویی شاید وصیتم باشد!
فاضل را از ته دل دوست میدارم.فاضل از جنس حال است.گفتهام سر مزارم آن شعر معروفش را که چاووشی زحمت کشیده و ترانهاش کرده را بنویسند.به خداحافظی تلخِ تو!مخاطبش کیست و شرایطش چیست و چه ها دارد در قلبِ من،بماند...
در این وانسفای روزگار که انسانیت نفس های آخرش را میکشد و از هر روز دیگری تنها تر شدهام،میفهمم که این تنهایی را بیشتر دوست میدارم.اینکه عذاب وجدان نداشته باشم و تنها باشم را بیشتر از حضورِ دیگران با عذاب وجدانِ نگاه داشتانشان،می پسندم.دیگر مهم نیست برایم چه میشود چون دیگر از کسی توقعی ندارم و اینگونه آسوده خیال ترم.فهمیدم هرچیز سنی دارد.هنر نیست کسی بیشتر از سنش بفهمد!پسرک در خیالش آرزوی مرگ را هزار بار دوره میکند و گمان میکند که با رفتنش شبی چند بر اطرافیانِ به ظاهر دوستِ او سخت خواهد گذشت اما به قول همان جملهی معروف این نیز بگذرد و همان آدم ها چنان ایستگاهی از من و یاد و خاطراتم خواهند گذشت که گویی قطار!قدیم تر ها پی آن بودم که از خودم پیش هر کس یادگاری از خودم بگذارم و بروم بی آنکه هیچ کس بفهمد.اما حال میگویم که چه.آن ها،آن را دور خواهند انداخت تا خاطرشان بیش از حد مکدر نشود.
دیدنِ مردن از خودِ مرگ برای خیلی ها صفای بیشتری دارد.من خیلی سال است که مردم و تلخی و زهر و لعن و نفرین تمام نوشته هایم را برداشته.من زندگیام را در کدامین انشای"تعطیلات عید خود را چگونه گذراندید"جا گذاشتهام؟
آن قدر خواهم نوشت تا خون از میانِ نفس های کاغذ جاری شود و هنگامی که خاطراتم را ورق میزنند،بوی خون به مشامشان برسد.هرچند که اطرافیانم عطرِ هر روزشان،جامهی خون به تن دارد.
شاید روزی بیاید که نه منی باشم و نه تو و این واژه و صدا نیست که میماند.این عطش خون انسان هاست که باقی میماند.من به خون چه کسی تشنهام؟از زاویه دیگر به آن نگاه کن.
متن هایم طعم چه نویسندهای را میدهد؟
طعمِ قرمز خون را چشیدی؟
عاشقش شدی؟
تبریک میگویم.وصیت من،تمام است!