می دونی حس میکنم تمامی اجزای هنر(شامل موسیقی،نقاشی و حتی نویسندگی که به نظرم هنر خیلی ناشناخته ایه)نیاز به موتور محرکی دارن.مثلا میتونه اوضاع و شرایط خود فرد باشه یا حتی محیط پیرامونش.من این چند وقته خیلی دستم به قلم نمیره که بخوام چیزی بنویسم چون حال اون حال لازم نیست.
داشتم تو یکی از چنل ها می گشتم که دیدم انگار یکی قشنگ من رو و شاید خیلی هامون رو توصیف کرده.تصمیم گرفتم این پست رو اختصاص به این نوشته هر چند کوتاه بدم.یادمه تو یکی از خلوت هام یه جمله ای خیلی رندوم به ذهنم خطور کرد و سریع نوشتمش.جمله این بود:بعد تو معتاد به جملات کوتاه شدم...
همهچی به فنا رفته و همهچی روبهراهه. خیلی ناامیدم و عجیب امیدوارم. مثل سگ ترسیدم و پاهام مثل سیمان محکمه. بغض گلوم رو میگیره و خم به ابروم نمیاد. دلتنگم و یه قدم هم به سمتت برنمیدارم. غمگینم و لبخندهام واقعیه. ساکتم و حرف میزنم. نگرانم و خیالم راحته. از آینده فراریام و بهش پناه میبرم. تو رو خیلی دوست دارم و ازت بیشترین فاصله رو میگیرم. دلگیرم و خوشحالم. وسط خطرم و احساس امنیت میکنم. از خودم بیزارم و دست نوازش به سرم میکشم. میدونم ازم خوشت اومده و ازت بدم نمیآد و ناامیدت میکنم. از تنهایی خستهم و در رو روت میبندم. دلم بغل میخواد و با کوچکترین لمس از جا میپرم. تو دورهی عجیبیام و زندگی تا حالا هیچوقت اینقدر برام گُنگ نبوده.
- دیاکو
این کوتاه ترین نوشتهم بوده تابه حال.همونطور که گفتم:جملات کوتاه...