روز های گرم تابستان می گذرند و کلافه تر از بیهودگی گذر زمان به دور خودم می پیچم.منطقی نیست.غایتی نیست که هنگامی که به آن رسیدم کمی خیالم راحت تر باشد.همیشه سر منزل مقصود از خواستگاه دل بالا و بالا تر می رود.روند کابوس ها تند تر می شود من به خودم خرده می گیرم که چرا بیش از پیش به آنچه از خودم انتظار داشتم تبدیل نمی شوم.غصه خوردن فایده ای نداشت بنابراین تصمیم گرفتم بنویسم.شاید بیشتر و بیشتر از این وجه خودم بنویسم که تمامشان زیرمجموعه مجموعه ی دنیای طب قرار بگیرند.
چند وقتی است چیزی گلویم را گرفته و فشار می دهد.نه در کانالم چیزی نوشتم نه به کسی چیزی گفتم و این مهم از درون مرا بلعیده است.
خاطره اول:
شب است.با رفیقم در خیابان قدم می زنیم.ساعت نزدیک یازده شب است.از کتاب فروشی باز می گردیم.امشب از آن شب هاییست که دست خالی از کتابفروشی باز گشته ایم و صرفا به دیدن قفسه های کتاب بسنده کرده ایم.البته احتمالا من هم توانایی ام را در تحریک کردن دوستم برای خرید کتاب از دست داده بودم.هر دومان خسته بودیم.سر کوچه ی خانه من رسیدیم.آن جا جایی بود که می ایستم تا دوستم یا دوستانم برای خودشان ماشین بگیرند تا راهی شوند.این عادت را از قدیم به یادگار دارم.او اسنپ را باز کرد و هر دو منتظر شدیم تا ماشین برسد.حدود دویست متر جلوتر اتفاقی در حال رخ دادن بود که بعد از چند دقیقه حواس ما را به خودش معطوف کرد.خانمی چادری که ظاهرا روی زمین نشسته بود و عده ای اطراف او را گرفته بودند.کمی جلوتر رفتیم تا از قضیه سر دراوریم.احتمالا افت فشار بود یا گرمازده شده بود.تشخیص اطرافیانش که بلند بلند فکر می کردند این بود.دیگران کنارش بودند و آرام به مداوای خانم می پرداختند.ناگهان صدای جیغی شنیدیم.دختری که ظاهرا نسبتی با خانم داشت به بالین احتمالا مادرش آمد.فضا را متشنج کرده بود.صدایی از مغازه داران آمد که:زنگ زدم آمبولانس.
من و دوستم هر دو نگاه می کردیم.ذهن همدیگر را خوانده بودیم.جفتمان می دانستیم که کاری از دستمان بر نمی آید.اگر جلوتر رویم باید شرح حال بگیریم.نمی شود که سر خود کاری کرد.احتمالا همراهانش بهتر از ما می دانستند که چه اتفاقی افتاده.فکر کردم.خیلی فکر کردم.به آب قند فکر کردم اما گفتم نکند دیابت داشته باشد.به اب نمک فکر کردم اما گفتم نکند فشار خون داشته باشد.حدس و گمان می زدم.فکر می کردم و این که عاجز از کار های مهم بودم،اعصابم را بهم ریخته بود.حس شرمساری داشتم.نزدیک به سه سال از پزشکی خواندن می گذرد و هنوز نتوانسته ام کاری بکنم که وجدانم بداند که این سه سال را بیهوده نگذرانده ام.
مدیریت شد.خداراشکر که مدیریت شد.فاصله گرفتیم.با هم به حال خودمان تاسف خوردیم.گفت:پزشک در بیمارستان دستش باز است.حتی پزشک یا اینترن هم اینجا بود نمی توانست کاری بکند مگر همان چیز های ابتدایی که همراهان هم می توانند انجام دهند.با سر تایید کردم.دانشمان آنقدر نبود.یادمان نداده بودند.تقصیر ما هم نبود اما سنگینی نگاه بقراط را روی شانه هایم احساس کردم.ادا و مسخره بازی نیست.اگر می دانستی که چقدر عذاب می کشم وقتی کاری از دستم بر نمی آید،اینطور راجع به من فکر نمی کردی.فکر کردم که مدیریت صحنه یادمان دادند.تریاژ را.اما اینگونه مدیریت کردن را خیر.خب باید حق داد.باید شرح حال می گرفتیم.باید یک سری سوال اساسی می پرسیدیم که نمی دانستیم دقیقا چه سوال هایی اند.خیلی فکر کردم.خیلی زیاد.ده مورد عملکرد اینترلوکین 13 مهم است یا مدیریت کردن این حوادث؟یا شاید درست ترش این باشد که کدام الویت دارد؟من مانده ام و عذاب وجدان ندانسته هایم.
خاطره دوم:
شنبه بعد از ظهر،خط شش متروی تهران.جزوه به دستم بود.درس می خواندم که برای امتحان فردا مرورم کامل شود.در ایستگاه بودیم که دیدم عده ای مانع از بسته شدن در شده اند.چند باری تلاش های در را برای بسته شدن دیدم اما توجهی نکردم.عادی بود اما وقتی دیدم از تعداد عادی اش گذر کرده کنجکاو شدم.آن طرف تر پیرمردی حالش بد شده بود.دوره اش کرده بودند.خرد جمعی آنجا سبب شد که دورش را خلوت کنند تا هوای بیشتری به او برسد.آب می خواستند.نمی دانم چرا تصمیمشان نوشاندن آب به پیرمرد بود.مگر علتش را می دانستند؟پیرمرد حتی توان حرف زدن را هم نداشت پس بعید می دانستم او از آنان تقاضای آب کرده باشد.همراهی هم نداشت که بخواهد شرح حال بدهد.فقط شنیدم که می گفت برای رسیدن به مترو خودش را در مترو پرت کرده بود یا زمین خورده بود.چنین چیزهایی از اطراف به گوش می رسید.مغزم باز شروع به سناریو سازی کرد.باز هم ناکام بودم.باز هم نتوانستم کمکی کنم.بازهم در سرم علت های مختلف را در کفه ترازو می گذاشتم.شاید سرش گیج رفته.شاید فشارش پایین است.شاید ناراحتی قلبی دارد.آب برای کدامین این ها مضر و و برای کدامین مفید است؟اگر فشارش پایین باشد که آب خالی دردی دوا نمی کند.شاید هم بکند.این هم باز به دانش و تجربه کم من بازمی گشت.دانشجویی که این ترم فیزیولوژی ورزش را پاس می کرد در صورتی که خیلی از هم سن و سالانش همان سال یا سال بعد فارغ التحصیل می شدند.از خودم بالا می رفتم که او را از قطار بیرون بردند.صحیح ترین کار همین بود.باید صبر می کردند تا با امبولانس او را بیرون ببرند.من ماندم و افکارم و عذاب وجدان هایی که انتها نداشت.
روز دومی ست که نوشته ام طولانی می شود.هرموقع حالم بد است می نویسم و معمولا در نوشته هایم با خودم بی رحم هستم.نمی دانم چه مرگم شده.از خودم توقعات زیادی دارم اما هر کار که می کنم نمی توانم این صداهای درون سرم را خفه کنم.نمی دانم.پزشکی را دوست دارم اما بزرگی می گفت دوست داشتن رنج دارد.رنج بسیار.در پزشکی انواعی از رنج وجود دارد.من نه طعم کشیک های اینترنی را چشیده ام نه هنوز پا به عرصه فیزیوپات گذاشته ام تا بخواهم اط سختی دروسش بنالم.فقط در مقیاس و وسع خودم رنج های دیگران را دیده ام.این دو خاطره علاوه بر هزاران سرکوفت فامیل بر پزشکان درس عبرت هایی شده اند که همیشه عذاب وجدان دست بر گردن من باشد.وقتی درس می خوانم و حتی وقت هایی که درس نمی خوانم.تنها چیزی که فهمیدم این است که پزشکی فقط درس خواندن نیست.پزشکی تجربه است.هنر تصمیم گیری است.پزشکی کنار آمدن و گلاویز شدن با عذاب وجدانی است که هرلحظه گریبان گیر توست.این احساس ناکافی بودن هیچگاه مرا ول نخواهد کرد چون کافی بودن معنایی ندارد.
این متن اولین تجربه من در نوشتن این بخش از تجربیاتم است.امیدوارم دوستش داشته باشید...