ویرگول
ورودثبت نام
پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۸ دقیقه·۲ ماه پیش

سبز،تویی که سبزت می خواهم

این روز ها چرخ دنده ساعت یا نمی گذرد یا طوری می گذرد که به گرد پایش هم نمی رسم.زمانم صفر و صدی شده.همیشه کُمیت یک چیز می لنگد.به گمانم خاصیت جوانی و این روزگار این است.
شاید جای خالی این نوشته در میان انبوهی از نوشته هایم خالی باشد.

یک سفر

این تابستان خیلی مشغول بودم.یعنی هم مشغول بودم هم نبودم.انتخاب واژه برای این تابستان سخت است.
مقصدم یکی از شهر های شمالی بود.بابلسر.در یکی از نوشته هایم گفتم که از هر شهری که به عنوان مسافر به آنجا سفر می کنم،کتابی می خرم.(البته اگر گذرم بیفتد.اگر نیفتد هم می ماند برای دفعات بعد تر!).بابلسر زیباست.یعنی هر آدمی نزدیک غروب آفتاب یا شب کنار بابل رودش قدم بزند یا عاشق می شود یا شاعر.
در اولین عبورم از خیابان پاسدارانش چشمم به تابلوی آبی رنگی خورد.گفتم اشتباه می کنی پارسا.کمی جلوتر که رفتم باورم شد.بله آنجا بود.یک شهر کتاب دو طبقه.آن روز نشد سر بزنم.
فردای آن روز دوباره سر زدم.طبقه اول لوازم التحریر بود.کامل.از آن لوازم التحریر هایی که از کودکی علاقه خاصی به آن ها داشتم.هنوز هم دارم اما نوع آن فرق کرده.(بین خودمان باشد.در کودکی ام آنقدر پاک‎کن دوست داشتم که گازش می زدم.فکر نمی کردم که این عادت را کس دیگری داشته باشد که چندی پیش خلافش توسط او ثابت شد.امروزی ها به این عادت گیلتی پلژر می گویند.البته اگر اشتباه نکرده باشم.)
آن طرف تر چند پله می خورد و به طبقه بالا می رسید.بالا رفتم.در سرم دنبال آن لیست بلند بالای کتاب می گشتم.قدم زدم.تمام کتاب ها را می خواستم اما در عمل ممکن نبود.رسیدم به قفسه کتاب های شعر.الان که الان است از کنار کتاب شعر افشاریان رد می شوم اما اسکارلت دهه شصتش از ذهنم بیرون نمی رود.هم به خاطر حال و هوایش هم به خاطر اسم عجیبش.رو برگرداندم.مجموعه جیبی از آثار شامو.چقدر دوستش داشتم.چقدر جایش در زندگی ام خالی است.



نمی دانم مخاطبانم حال و حوصله خواندن ادامه نوشته را دارند یا نه اما تنها چیزی که برایم مهم است این است که تمام تمرکزم را بگذارم تا آنچه در دلم دارم را با خلوص بالایی به رشته تحریر دراورم.در نوشته های قدیمی ترم این ماجرا را تعریف کردم اما چون دو سال گذشته،فکر می کنم بهترین ورود و مقدمه چینی برای ادامه باشد.

آشنایی


ترم دو را تازه به پایان رسانده بودم.از آن روز ها بود که فهمیده بودم چقدر بخاطر کنکور خودم را محدود کرده ام و از دنیا عقب مانده ام.به همه حوزه های مطالعاتی ناخنک می زدم.آن موقع ها در یوتیوب و جاهای دیگر دنبال کتاب های خوب بودم تا بخوانم و به هر طریقی،راه خواندنم را پیدا کنم.
مثل خون در رگ های من،اسمی آشنا برایم بود.به یکی از کتابفروشی های نزدیک خانه سر زدم.کتاب خاصی مدنظرم نبود اما وقتی چشمانم را روی کتاب ها سر دادم،نگاهم به همین کتاب افتاد.بیرونش آوردم و نگاهش کردم.کتاب به ظرافت داخل سلفون پیچیده شده بود.گیلتی پلژر دیگرم،بو کردن کتاب هاست.بوی نویی شان را خیلی دوست دارم.خریدمش.آن جا شد سر آغاز دوستی من و احمد شاملو.

خواندم و خواندم.کلماتش را دوست داشتم.در نامه هایش غرق شدم.در ابراز کردن هایش غرق شدم.در توصیف کردن هایش غرق شدم.خیلی ها به خاطر تفکراتش به او ایراد می گرفتند و می گیرند اما شاملو برای من به منزله یک بزرگتر بود.همانی که راهی را به انتها رفته.همانی که می داند در گذر از این ایام باید چه کرد.
امروز با یکی از دوستان صحبت می کردم.بحث سر دوران نوجووانی بود.شرح گفت و گو به شرح زیر است(با کمی تغییر اما پایبند به مفهوم):
-بچه رو باید در نوجوانی ساعت ۹ با زباله ها بذاری دم در(با خنده)
+بهترین کار تو زمان نوجوونی اینه که کلی کتاب فانتزی بریزی سرشون تا سمت عشق و عاشقی و این چیزا نرن.
-یعنی توهم میزنن؟
+بهتر از اینه که بخوای مفهوم عشق رو برای یه نوجوون توضیح بدی.
-بله ولی ادم در نوجوانی اشتباه میکنه بعد حرف دیگرانم گوش نمیده.فکر میکنه خودش خیلییی عاقله.

بعد از این گفت و گو کمی فکر کردم.گفتم شاید در برخورد با نوجوان او را به خواندن شاملو دعوت کنم اما دیدم فرقی با خواندن فانتزی های عشقانه که اکنون در بازار موجود است ندارد.یا از طرف دیگر شاید مفهوم خیلی از اشعار را درک نکند و در انتها به این شاعر هم انگ حوصله سربر بودن بزند.شاید ریسکش بالا باشد.هرگاه عاشق شد،شاملو خوان هم می شود.یاد یک پست از امیرمحمد افتادم.

پوزش بابت کیفیت بد تصویر.ویرگول حجم تصاویر را کاهش می دهد.در انتها،لینک این نوشته امیرمحمد را قرار داده ام.
پوزش بابت کیفیت بد تصویر.ویرگول حجم تصاویر را کاهش می دهد.در انتها،لینک این نوشته امیرمحمد را قرار داده ام.

شرط لازم عاشقی،شاملو خواندن است اما کافی خیر!عمیقا درک می کنم.نبوغ او را در سرودن شاعرانه های عاشقانه عجیب تحسین می کنم.آنقدر بر من اثر داشت که هنوز که هنوز است وقتی چند مصرع می نویسم ناخودآگاه به یکی از شعر های او شبیه می شود.
درباره ترجمه هایی که می نویسد،اطلاعات دقیقی ندارم.قرار است ترجمه دو نمایشنامه از لورکا را از روی برگردان او بخوانیم.احتمالا وقتی بخوانم،این پست آپدیت شود و نظرم را هم درباره ترجمه بگویم.
هرچند که فاصله زیادی دارم تا شاملوشناس کامل بشوم.اما از اشعارش لذت می برم.راستش آن سه جلدی قطور نشر نگاه هر بار ترغیبم می کند و هربار جلوی خودم را می گیرم.
اکنون اما دایره اشعارم را گسترش داده ام.از لورکا می خوانم.از بیژن الهی،از فریدون مشیری.کاش کتاب های ادبیاتمان بیشتر از این دست اشعار داشت.کاش می شد لذت برد از ادبیات.
معلم ادبیات کلاس هشتمم را به خاطر دارم.نویسنده ی قابلی بود.همچنان در قلبم برایش احترام زیادی قائلم.او کسی بود که مفهوم آرایه ها را برایمان جا انداخت.اوکسی بود که از آدم های مختلف برایمان گفت.شاید بخش زیادی از علاقه من به ادبیات برای او باشد.در زندگی ام از این دست اساتید ادبیات کم نداشتم و این نیم درک ادبی را هم مدیون آن ها هستم.امیدوارم هر کجا که هستند سالم و سلامت باشند.

به شاملو بازگردیم.چندی پیش یک فایل صوتی از اشعار لورکا با صدای شاملو به دستم رسید.وقتی گوش کردم یاد دوران کودکی ام افتادم.راستش در فرهنگ ایران کمی طول کشید تا نوارکاست ها از زندگی مردم رخت بربندند.این رخت بستن در اطراف من تا سال هشتاد و پنج یا شش طول کشید.به خاطر دارم که داستان جن پینه دوز،علیمردان خان و... را پای پلیر نوار کاست گوش کردم.از همان ها که سنگین است و دو باند دارد.به خاطر دارم نوار هایی را که آنقدر گوش میدادم تا نوارش بیرون می زد یا می پیچید و مجبور بودم با خودکار درستش کنم.راستش عاشق این کار بودم.حس می کردم آدم بزرگ شده ام.این حس برایم فراموش شده بود تا وقتی که آن فایل صوتی را گوش دادم.دوباره پرت شدم به چندین و چند سال پیش.
برایتان قرار می دهم.شاید خاطرات برای شما هم تازه شد.

https://www.aparat.com/v/s257jre

سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها
اسب در کوه‌پایه و
زورق بر دریا.
سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی‌تواندشان دید.
سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است
تشییع می‌کند.
انجیربُن با سمباده‌ی شاخ‌سارش
باد را خِنج می‌زند.
ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی
موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.
«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»
خم شده بر نرده‌ی مه‌تابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخ‌اش دریا است.
«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسب‌ام
آینه‌ات را در برابر زین و برگ‌ام
قبای‌ات را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا بازمی‌آیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم
سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.
اما من دیگر نه من‌ام
و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»

این تکه را خیلی دوست می دارم:

«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان…
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ می‌بینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»
یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده‌های بلند.
ردی از خون بر خاک نهادند
ردی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس‌های قلعی ِ چندی
بر مه‌تابی‌ها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.
سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.
هم‌راهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهان‌شان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.
«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَ‌ات، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»
چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انتظار می‌بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده‌های سبز!»
بر آیینه‌ی آبدان
کولی قزک تاب می‌خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخ‌پاره‌ی نازکی از ماه
بر فراز آب‌اش نگه می‌داشت.
شب خودی‌تر شد
به گونه‌ی میدان‌چه‌ی کوچکی
و گزمه‌گان، مست
بر درها کوفتند…
سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،
اسب در کوه‌پایه و
زورق بر دریا.

امیدوارم این شعر را دوست داشته باشید.تلاشم بر این است که بیشتر از او بخوانم.هم از لورکا و هم از شاملو.
شاید کمی ادای دین باشد به آن که زبان عشق را به من آموخت.
تا به اینجای کار نمی دانستم چه اسمی روی این نوشته بگذارم.شاید بهتر باشد از لورکا وام بگیرم.آری اینگونه بهتر است:سبز،تویی که سبزت می خواهم...


پی نوشت:آنچه از امیرمحمد نقل کردم:

https://amirmghorbani.com/%D8%B4%D8%A7%D9%85%D9%84%D9%88%D8%8C-%D8%B4%D8%B1%D8%B7%DB%8C-%D9%84%D8%A7%D8%B2%D9%85-%D9%88%D9%84%DB%8C-%D9%86%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D9%81%DB%8C/





شاملوشعرعاشقانهعشقشاعر
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید