شبی از شبهای مهر است و من با چیزی که نمیدانم سرماخوردگی است یا حساسیت دست و پنجه نرم میکنم. بعد از دوماه طاقتفرسا، فرصت کردم تا به نوشتن فکر کنم. به نوشتن عواطف و احساساتم فکر کنم و در واقع اگر بخواهم دقیقتر اشاره کنم، باید بگویم فرصت کردم تا به وجود داشتنشان فکر کنم. فیزیوپات تمام شد. با تمام مصیبتهایش تمام شد و این اواخر به قدری زشت شده بود که تمام تصوراتم را از پزشکی به هم ریخته بود. به عمق تنفر استادانمان فکر میکنم که چگونه میتوانند دانشجویی که بیست روز تمام درس خوانده را با بیرحمی تمام مردود کنند. دلم به حال این سیستم از پای بست ویران میسوزد. برای ناراحتیهای او میسوزد. خوب شد که تمام شد. خوب شد که دوام آوردم.
اگر نوشتههایم را میخواندید، یک عذرخواهی به شما بدهکار هستم. قرار بود برای هرکورس متنی بنویسم اما شرمنده. از مرداد به بعد در کما زندگی میکردم. اتفاقاتی عجیب در زندگیام افتاد که نمیدانم چه شد که آنگونه شد اما حتماً خیری در آن بوده که من نمیدانستم. راستش شاید بعداً متنی من باب درد و دلی درباره فیزیوپات بنویسم. هنوز دل و دماغم سرجایش نیامده است و بدنم از فیزیوپات خسته است.
وارد هفتهی سوم بخش قلب در استیجری شدهام. از ابتدای مهر بخشمان آغاز شد و من با دو روز تاخیر به گروهمان اضافه شدم. همه چیز برایم گنگ بود و راستش را بخواهید، گاهی وقتها هنوز هم گنگ میشود. هفتهی اول و دوم مثل جوجه اردکهای تازه به دنیا آمده دنبال استادمان این طرف و آن طرف میرفتم. هنوز هم همین است. همه چیز را با تعجب نگاه میکنم. به ریزهکاریها توجه میکنم. از استادمان میپرسم. از اینترنمان میپرسم. از هرکه میتوانم میپرسم. شاید از دستم کلافه شده باشند. نمیدانم. قبلاً در کانالم نوشتم که پزشکی با کمالگرایی میانهی خوبی ندارد. هیچگاه نمیتوانم شرححال کاملی بگیرم که به آن ایرادی وارد نشود. در همین روزهای کمی که پا به بیمارستان گذاشتهام، خاطرات جدیدی برایم ثبت شدهاند. فهمیدم که باید سمع کنم. خب میدانستم اما این قدر جدی این حقیقت به صورتم کوبیده نشده بود. ریه مریض را سمع کردم. به نظرم مشکلی داشت اما یادم نبود که این صدا به کدام یک از صداها میخورد. ویز است یا رال (کراکل). بدو بدو به راهپله بیمارستان پناه بردم و هندزفری را در گوشم چپاندم و در فاصله طبقه یک تا هفت سعی میکردم تا صداها را برای خودم پخش کنم تا در نوشتن معاینه، اشتباه علمی نداشته باشم. اولی را جان سالم به در بردم اما چند روز بعد، به اشتباه و احتمالاً از روی قند خون پائین، صدایی را استریدور نامیدم که چند ساعت بعد با زنگ اینترنم فهمیدم که باید دوباره صدهای ریوی را گوش کنم. این شد که یک روز کاملم را به مطالعه دوباره صداهای ریوی اختصاص دادم. پزشکی همین است. تمرین و تکرار. هزار بار یک چیز را میخوانی اما فراموش میکنی. هزاران بار از روی کتابها میخوانی اما مثالی در میان استادان و دانشجویان معروف است که میگویند: بیمار تکست بوک نمیخواند. به این معنی که چیزی که در بالین میبینی دقیقاً آن چیزی نیست که در کتابها نوشته شده است.
از این صحنهها باز هم دارم. نمونه دیگر وقتی بود که از استادم درخواست کردم که اگر میشود مرا به آنژیوگرافی ببرد. کمی تردید کرد اما پذیرفت. در راهپله که از طبقه هفت به یک پائین میآمدیم، برایم از سختیهای رشتهاش گفت. برایم گفت که خواب راحت نخواهی داشت. گفت که رشتهای پر از تردید است و تشخیص نهایی گذاشتن در این رشته کار سختیست. لذت میبردم. از اینکه آنقدری مهم هستم که این تجربیات را در اختیارم قرار داده بود. با سر تائید میکردم. صبحش از من پرسیده بود که چرا در مورنینگ ساکت بودم. راستش وقتی رزیدنت سال سه پاسخ سوال را نمیداند، نمیدانم استاد من چه فکری کرده که از یک استیجر چنین توقعاتی دارد که به آن سوالات پاسخ بدهد. به بخش آنژیوگرافی رسیدیم. او جلوتر رفت تا لباسش را عوض کند. گفت که با مسئول آنژیو صحبت میکند تا ما را راه بدهند. همینطور هم شد. با کاورهایی که زمان کرونا به پا میکردیم، وارد اتاق آنژیوگرافی شدیم. تا مقدمات کارها فراهم شود، مسئول کنترل به ما گفت که آن طرف را نگاه کنید. پیس دو حفرهای (Dual-chamber pacemaker) را تعبیه میکنند. همه چیز سبز بود و فقط روزنهای باز بود و عرقی که بر پیشانی جراح نشسته بود. قلب را تحسین میکنم. رشتهایست که پزشک واقعاً طبابت میکند. استادمان رگ گرفت. تزریق انجام داد و ما از پشت شیشه به جریان یافتن ماده حاجب درون عروق کرونر بیمار خیره شده بودیم. استاد آرام بود. بیمار نیز. پس از اینکه کارش تمام شد، از او خواستم عروق را برایمان نشان دهد. گیج شده بودیم. همه چیز یک رنگ داشت. همه چیز شبیه به هم بود. برایمان با حوصله توضیح داد. درست است که روزهایی بود که دوستانم زودتر از من بیمارستان را ترک میکردند و من با خستگی نُت مینوشتم اما هیچ سختیای بیپاداش نمیماند. از او بسیار ممنونم.
از موهبتهای دیگر هم اینترنیست که با من همگروه است. همه چیز را یادم میدهد. صحنهای را به خاطر دارم که در CCU مرا به کناری کشید و کل اپروچ هایپرکلسمی و هایپوکالمی را برایم بازگو کرد. احساس ناکافی بودن حسیست که هر روز بیمارستان به من انتقال میدهد و فکر به اینکه روزی مسئولیت بیماران با من است مرا به خواندن وا میدارد. خواندنی که انتهایی برایش نیست. خواندنی که حد کافی ندارد.
چهارشنبه از بیمارستان به خانه آمدم. غذایی درست کردم و وسایلم را حاضر کردم تا به تهران بازگردم. قطار کمرم را خرد کرد. دو ساعت و ربع در قطار کمر هر انسانی را خرد میکند. وقت دکتر داشتم. تهران خیلی شلوغ شده است. دیگر آن تهرانِ سال 86 نیست. ترافیک به درون کوچههای محلهها هم پس میزند. تهران دچار heart failure شده است. ماشینها در اتوبانهایش جا نمیشوند و آنها را به درون کوچهها پس میزند. قریحه ادبیام فوران کرده است. به گمانم برای این پلیلیست jazz ی است که از گوشیام پخش میشود. همه چیز را رمانتیک کرده است. نه واقعاً! همه چیز اینقدر رمانتیک نیست. از دکتر که باز میگشتم، پادکست دکتر قربانی را میشنیدم. اپروچ به هایپرکلسمی. اینقدری ترافیک بود که مسیر بدون ترافیک 15 دقیقهای را 40 دقیقه در راه بودم و تنها دقایقی از پادکست را در خانه گوش کردم. تجربهی جالبی بود. همه چیز را در ذهنم تصور میکردم.
نوزدهم مهر ماه
امروز فردای دیروز است. همان روزی که متن بالا را نوشتم. فرایند سرماخوردگی پیشرفت کرده و لوب فرونتال مغزم درد میکند. سینوسهایم امانم را بریدهاند و به علت اختلاف فشاری که در حفرات صورتم به وجود آمده، به درستی نمیشنوم. تلخی امروز علاوه بر مریضی، رزیدنتی بود که با این حال، مرا تا ساعت دو بعد از ظهر نگه داشت تا استاد سلانه سلانه بیاید تا چند مریضی را ببیند که حضور یا عدم حضور من برای هیچکدامشان اهمیتی نداشت. صرفاً من توان ایستادن نداشتم. از پشت ماسک به زور نفس میکشیدم. بماند. از نحوهی خواندنم راضی نیستم. خیلی آهسته و کم میخوانم. به زور دو ویدیو را تماشا کردم. بیشتر از آن نمیتوانم. سخت است. سرم سنگینی میکند. گاهی اوقات برخی معادلات فارسی در ترمینولوژی پزشکی پیدا نمیشوند. مثلاً وقتی امروز خانمی که با زخم پای دیابتیاش از تنگی نفس و درد سینهاش برایم میگفت، در پاسخ به سوالم که سردرد دارد یا نه گفت: سرم سنگینی میکند. نمیدانستم از لحاظ objective چه تِرمی را استفاده کنم. کوتاه آمدم. در بخش subjective نوشتم: بیمار سنگینی سر را اشاره میکند.
بیمار دیگری را دیدم. میگفت خس خس دارم. معاینهاش کردم اما واقعاً برایم افتراق ریه نرمال از رالدار سخت بود. نوشتم به ظاهر رال دارد. هنوز به شنیدههایم اعتماد نمیکنم و با بیاعتمادیای که به گمانم زادهی استیجری است، در برگهی سیر پیشرفت بیماری مریض که حاشیهای آبی دارد، یافتههایم را جمعبندی میکنم. پروندهی برخی بیماران خیلی قطور است. مملو از برگه آزمایشات، اکو، آنژیوگرافی و مشاوره بخشهای دیگر است. هر کدام از برگهها با رنگ انتهایشان شناخته میشوند. مثلاً برگهی شرححال انتهایش زرد رنگ است یا برگهی نوار قلبها (ECG) رنگ صورتی دارد.
امروز روز عجیبی بود. عصبانی بودم. از وضع خودم. از او. از آن دیگری که میگفت: این که اکسپایر است. وقتت را تلف نکن فلانی. نمیدانم. اگر آشنای خودش بود هم همین جمله را میگفت؟
استاد نیامده بود. من در CCU مستقرم. دو اینترن دیگر در Post CCU مشغول نوشتن جزئیات پروندهشان بودند. من هم نُتهایم را گذاشته بودم. خشنود بودم. بعضی وقتها معجزه خدا را به طور واضحی میبینی. مریضی که اعتقاد داشتند اکسپایر میشود (به خاطر اینکه آسپیره کرده بود!) سالم بود و نفس میکشید و فقط از زخم بسترش شکایت داشت. از پشت شیشه نگاهش میکردم. بیماران این اتندینگم کمتر از قبلی است و بیشتر در جریان بیماران قرار میگیرم. CCU خوب و ساکت است. همراه مگر در شرایط خاص (مثل همین بیمارمان) حق حضور در آنجا را ندارند. سکوت خوبی برقرار بود. همگروهی دیگرم کمی آنطرفتر مشغول نوشتن خلاصه پرونده بود. فرصت خوبی بود. کنار ترالی شوک یک صندلی بود. همانجا نشستم. هیچ کتابی همراهم نبود چون وقت خواندن پیدا نمیشد. راستش کمی بهانه میگیرم. وقت برای خواندن همیشه هست.
من دارو را دوست دارم. دوزهایش را. فرمولهای شیمیاییاش را نیز هم. اصلاً قرار بود داروساز بشوم. سرچشمهاش به هیدروکربنهای علومتجربی در سال هشتم برمیگردد. اما نشد. خوب شد که نشد. از همان ابتدای پزشکی داروها را میخواندم. برایم جذاب بودند. هنوزم هستند گرچه بعضیشان واقعاً سر ناسازگاری دارند! روی صندلی نشستم و گوشیام را باز کردم و شروع به خواندن داروهای ACS (acute coronary syndrome) کردم.
همزمان صدایی هم گوشم را آزار میداد. از اتاق ایزوله کنارم بود. درست روبهروی اتاق ایزوله دیگری که ساکناش از چنگال مرگ گریخته بود. مریض واضحاً درگیری ریوی داشت. گوشهایم تیز شد. پرستارها هم از صدای او ناراحت بودند. هم به خاطر خود بیمار و هم برای این صدا. گفتند بهتر است اینتوبهاش کنیم. (اینتوبه کردن یعنی اینکه یک لوله را برای راحتی تنفس بیماران ریوی، درون نایشان قرار میدهند که بهتر نفس بکشند.) من هم دوستداشتم که یک اینتوبیشن را ببینم. به مسئول مربوط زنگ زدند. منتظر شدم تا بیاید. آمد و با همه گرم گرفت و مشغول آماده کردن وسایل مورد نیاز اینتوبیشن شد. من هم نگاه میکردم. کارش که تمام شد، به سمت اتاق راه افتاد. من هم خیلی نرم و یواش خودم را به درون اتاق سر دادم و گوشهای ایستادم. آرام گوشهای ایستاده بودم که از کنار ماسکش به اتیکت روی روپوشم نگاهی انداخت. گفت: شما اینت.. (میخواست بگوید اینترن.) که گفتم خیر. من استیجرم. آمدهام تا اگر مشکلی نباشد، بیسروصدا فقط نگاه کنم. مشکلی نبود. قبول کرد. کار را تماشا میکردم. حواسش به همه چیز بود و دو آمپول آتروپین را هم کنار دستش داشت. اینتوبیشن را انجام داد و مایعاتی را از درون لوله خارج کرد. بیمار به معنای واقعی در آب غرق شده بود. مهم نبود که خودش در بیمارستان است. مهم این بود که ریههاش در استخری پر از آب بودند. بیماریاش چند علتی بود که یکی از علتهایش مشکل نارسایی قلب بود. برای همین ریههایش غرق در آب بودند و به سختی نفس میکشید. بعد از اینکه آبها تاحدی خارج شدند، صدای بیمار آرامتر شد. کیس کنسر متاستاتیک بود و اوضاع خوبی نداشت. چشمهایش بیرمق بودند و انگار تعلقی به این دنیا نداشتند. دروغ است. انسان هرچقدر هم که عذاب بکشد، تا آخرین لحظه از زنده بودن و میل به زیستن دست بر نمیدارد. همهی این چیزهایی که الان برایتان نوشتم، داشت از ذهنم با سرعت برق و باد میگذشت که نگاهم را به مانیتور انداختم. ریتم مریض تغییر کرده بود. نمیخواستم به خودم بقبولانم که این همان است اما واقعاً همان بود. خود خودش! بیمار VT کرده بود.(VT نوعی تغییرات نواری است که نشان از اوضاع نابهسامان قلبی دارد. باید شوک داد وگرنه مریض از دنیا میرود.) درست وقتی که خودم را جمع و جور کردم تا دهانم را باز کنم و کلمه VT را به زبان بیاورم، پرستار دیگری صدایم شد و گفت: مریض VT کرده. این را گفتن همانا و اضافه شدن ترالی شوک و چندین و چند نفر دیگر هم همانا. کد ۹۹ اعلام شد. من خودم را عقبتر کشیده بودم و نگاه میکردم. میدانستم ممکن است برود. ممکن است آن شعلهی کم جان چشمانش که مرا یاد آن شعله در قلعه متحرک هاول میانداخت، خاموش شود و بدون کوچکترین صدایی، روحش اتاق را ترک کند. احیای قلبی ریوی شروع شد. نمیدانستم چرا شروع به CPR کردند وقتی شوک بود اما ظاهراً تصمیمشان چنین بود. از جان مایه میگذاشتند تا برش گردانند حتی اگر به قیمت شکستن دندههایش تمام میشد. شانس آوردیم. برگشت. ماند.

اخلاق حرفهای این اتندینگمان را دوست دارم. همیشه وقتی میخواهد حقیقت بیماری را به همراهان بگوید، آنها را از اتاق خارج میکند و دور از بیمار برایشان توضیح میدهد. به یکی از آنها گفت: خانم. من نمیتوانم جلوی بیمارتان به او بگویم که هر سه رگ اصلی قلبش گرفته است. باید روحیهاش را حفظ کند. باید بجنگد!
تحسینش میکنم. هنوز نتوانستهام به تجربه سهم کمتری از دانش بدهم. شاید گاهی وقتها تجربه از دانش هم بهتر باشد!
فردا امتحان پایان بخش قلب است. دلم میخواهد یک happy ending را تجربه کنم. قلب برایم خاطرههای خیلی خوبی ساخت. من هم ایراد دارم. اینکه همه چیز را به امتحانش ربط میدهم و به نتیجه نگاه میکنم، از بزرگترین اشتباهاتم است اما امیدوارم خوب پیش برود.
به نتیجهی دیگری هم رسیدهام. آن هم این است که نباید برای برخی چیزها عجله کرد. تلاش در حد معقول خوب است اما اگر قسمت نباشد، نمیشود. نباید بیش از اندازه تلاش کرد. همین اندازه کافی است. خودم میدانم پشت این جملات تجربهی یک ماههای خوابیده است. بگذریم.
با رزیدنتمان دوستی خوبی پیدا کردهام. به دنبالش میروم. با هم CT ها و CXR ها را میبینیم. از او سوالات بدیهی میپرسم. برای او بدیهی است. من نمیدانم. باید در اسرع وقت مبحث تفسیر گرافیها را بخوانم. در میانهی راه نگاهی به من انداخت. به اتیکتی که اسمم روی آن است. گفت: اکسترن؟ مگر سال آخری؟ گفتم نه. اولین ماه استیجریام است. برایم توضیح داد که در برخی شهرها، به سال اول استیجری اِستیودنتی میگویند و به سال دوم آن اکسترنی. احساس کرد که به اندازهی کافی احساس نادانی کردهام و گفت: عیبی ندارد. گفتم که بدانی.
این اتیکت ما هم داستانی شده است. هرکس که نگاه میکند یک دور رِندِر میگیرد که این چه نوشتهایست. عادت کردهام.
امروز به اتفاق محسن به کتابخانه رفتیم. راستش جاهطلبی زیادی دارم. هریسون را بایپس کردیم و به سراغ برانوالد که کتاب تخصصی رشتهی قلب است رفتیم. کتاب بسیار خوبیست. لذت بردم. میخواستم بنشینم و مقداری از بخش منیج بیماران STEMI اش را بخوانم که گفتند میخواهند کتابخانه را ببندند. ناامیدانه خارج شدیم.
میخواهم تا امتحانم را ندادهام، نظرم را صادقانه بنویسم. نمیخواهم نتیجه امتحان در تصمیم و نظرم Bias ایجاد کند. قلب همیشه در قلبم باقی خواهد ماند. به قول یکی از دوستانم: همیشه اولینها به خاطر میمانند و فراموش نمیشوند. قلب رشتهای سخت است و پراسترس. انتهایی نیز ندارد. وقتی کمی توهم دانایی درباره ECG پیدا کردیم، یکی از اتندهایمان مارا جمع کرد. از رزیدنت سال 3 و 4 تا ما استیجرهای تازه وارد. نوارقلبهایی نشانمان داد که رزیدنتها هم نمیتوانستند پاسخ بدهند. همانجا فهمیدم که نباید هیچ وقت مطمئن بود. همیشه به قلب فکر خواهم کرد. در فیزیوپات هم همین حس را به این رشته داشتم. اتفاقاً متنی که در آن کورس نوشتم، به نظرم یکی از بهترین متنهای کل دوران فیزیوپاتم است. قلب را دوست خواهم داشت و به آن خواهم اندیشید.

مهرماه 1404