ویرگول
ورودثبت نام
پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

کافه سقوط

یادم نیست چه روزی از روز های تیر ماه بود.اصلا نمی دانم آغازین روز های تیرماه بود یا اخرین نفس های خرداد.شب بود.با یکی از دوستانم در یکی از کافه های شهر نشسته بودیم.می دانی دیگر.کمی حرف های مردانه.از آن هایی که کابوی های معروف فیلم های غربی پشت میزِ بار های معروفشان می نشینند و شات هایشان را پشت به پشت بالا می روند.آن شب هم از همان شب ها بود.کافه تاریک بود و طبق معمول در خیالاتم غوطه ور بودم.به من گفت:فکر می کنی کس خاصی رو باید اینجا میاوردی؟گفتم:شاید.گفت:حسرتش چیزی رو به حالت اول بر نمی گردونه.انقدری که تو کار انجام دادی اون انجام نداده.گفتم:شایدحق با توست.

به دستمال های ردیف شده پشت هم که سوگند برادری به هم یاد کرده بودند،نگاه می کردم.گفتم:چی میشد یه کافه می زدیم.تعدادمون جوره.هرکسی یکم پول میاورد.یه کافه می زدیم.خودمونم بعدازظهرا میشستیم قهوه میخوردیم.شلوغ میشد دیگه.فکر میکردن فروشمون بالاست.خداروچه دیدی شاید کارمون می گرفت.

گفت:حالت خوبه؟بعد هر دو به هم خیره شدیم و جفتمان با خندیدیم.حقیقت این بود که تعدادمان واقعا جور نبود.جور نمی شد.عقایدمان حتی نزدیک به هم هم نبود.خود من خیلی وقت ها سعی کردم خیلی چیز ها را نجات بدهم.از آدم ها و شرایطشان تا عوض کردن حالشان اما در نهایت خودم را ته اقیانوس،رها شده یافتم.بعضی زخم ها کهنه تر می شوند.از بین نمی روند و روز به روز انگار بیشتر به درونت نفوذ می کنند.بعضی زخم ها از پوستت تا درون روحت رسوخ می کنند.امان از این قلم که هرچی می کشانمش تا سمت بیراهه نرود،باز هم نمی شود.مرا ببخشید.کمی دیگر می گویم و به موضوع اصلی ام باز می گردم.

نمی دانم این چه موضوعی است.پیمان قاسم خانی در سنپطرزبورگ یک دیالوگ جالبی دارد که مفهوم طنز در موقعیت دارد اما اگر از بیرون نگاهش کنی قابل تعمیم به من است.(نقل به مضمون)می گفت:من نمیدونم چمه.تا با یکی حرف میزنم زرتی درکش می کنم.به من چه که خوب درک می کنم .همه مشکلاتم از اینجاست.مشکل من هم همین است.من ادم ها را درک می کنم.شاید صد در صد نه اما تا حدی که آرامشان کنم،درکشان می کنم و ناخواسته بدل به یک تراپیستی می شوم که نباید!هرچند که به تمامی آن هایی که درکشان کردم توصیه به تراپیست رفتن را می کنم اما حس می کنم نقش مُسکن برای درد های روحی شان را بازی می کنم.یعنی تا وقتی حالشان خوب است خبری ازشان نیست اما به محض حال بد،یاد من می افتند.نمی دانم اسمش را چه بگذارم.شاید به الهه ی حال بد بدل شده ام.بگذریم.

به موضوع اصلی باز گردیم.به کافه ها علاقه مندم.امشب متنی در کانالم نوشتم.گفتم پارسال همین ایام،بعدازظهر ها قدم می زدم.خیلی هم قدم می زدم.گاهی وقت ها چندین کیلومتر.چندین ساعت.امسال بهتر شده ام.نمی گویم همچنان پیاده روی نمی کنم اما می گویم که مقیّد تر شده ام و پیاده روی هایم ساعت بندی بهتری دارد.وقتی بیرون پیاده قدم می زنم،از جلوی کافه ها رد می شوم.نزدیکمان کافه زیاد است.از دور نگاهشان می کنم.آدم ها!آدم هایی که دیدنشان حالم را خوب می کند.می فهمم زیر پوسته ی این شهر هنوز هم زندگی در جریان است.می فهمم هستند کسانی که آدم هایی برای معاشرت دارند.کافه جاییست که می توان خنده های واقعی مردم را دید.می توانی مردی را ببینی که با سگش بیرون نشسته است و پیوند عمیقشان را دریابی.می توانی دختری را ببینی که ایرپاد در گوش برای هدف هایش می جنگد یا می توانی دختر و پسری را بیابی که برای آینده شان با عشق برنامه می ریزند.آن جا زندگی در جریان است.درست است که به شوپنهاور و باورهایش معتقدم و تنهایی را غنیمت می شمارم ولی راستش را بخواهید،وقتی دمق می شوی و حالت گرفته است و حوصله ی خودت را هم نداری،شوپنهاور و عقاید و تنهایی و بدبینی اش دردی از تو دوا نمی کند.اکنون نزدیک به 2 بامداد است که این متن را می نویسم.از همان زمان ها که منطق خاموش است و احساسات عنان آدم را در دست دارند.پس تا دست به قلم شده ام،از کافه خیالی خودم برایتان خواهم نوشت.

اسم کافه"سقوط"خواهد بود.این اسم را وامدار آلبرکامو هستم چراکه بخشی از شخصیتم را در این کتاب یافتم.بهتر بگویم.خودم را بهتر شناختم.زندگی را همانطور که هست پذیرفتم و به قول اروین یالوم:شدم آن که هستم(در کتاب نیچه گریست به گمانم این جمله در دیالوگ های نیچه بود.شاید هم اشتباه می کنم و اصلا برای این کتاب نبود!).دلیل بیرونی هم دارد.آدم ها در کافه ها،درون خودشان سقوط می کنند.با افکارشان خلوت می کنند و با دبل اسپرسوهایشان و تلخی حاصل،دقایقی،تلخی زندگی حقیقی را فراموش می کنند.شاید بتوان نیمه پر لیوان را هم دید.سقوطِ حال بدشان.از آنجا که گفتم خنده های واقعی را می توان در کافه ها دید.یا سقوط عاشقانه قلبی برای یاری یا سقوط سری برای بوسیدن دست معشوق.می دانی،سقوط،کلمه ای پیچیده است.

پلی لیست کافه ام را هم از بین سیناترا و کوهن و گری مور انتخاب می کنم.این ها همدم های من موقع نوشتن متن هایم اند.یا آن موقع ها که روی کاناپه دراز کشیده ام و به آینده فکر می کنم یا به عبارتی،درون خودم سقوط می کنم.

دیوار هایش.سوال خوبیست.دیوار هایش...دیوار هایش را طوسی می کنم.نرده ها را مشکی و تمام نرده ها را با گیاهان رونده پر خواهم کرد.تضاد خوب است.گیاهانی که برخلاف مشتری ها از کف صعود می کنند و نه سقوط.

بیشترش را فکر نکرده ام.راستش باید اتفاق بیوفتد.باید لمس شود.کافه بخشی از زندگی است.بخشی که در آن جوانی و اشتیاق آینده،جریان دارد.

در آخر،یکی از آهنگ های کافه سقوط،تقدیم به شما:

https://www.tarafdari.com/node/2427198
زیرا می دانم ونگوگ این متنم را هم می خواند.
زیرا می دانم ونگوگ این متنم را هم می خواند.




سقوطکافهعشقدلنوشتهمتن
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید