پارسا زندی
پارسا زندی
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

یادداشت‌ها| چاپ اول

یک

به گمانم آخرین مورخی که نوشتم برای اول آبان بود.
انقدر اوضاع وخیم است که اصلا نمی‌توانستم چیزی بنویسم. انسان به وخامت اوضاع هم عادت می‌کند.
انقدر عادت می‌کند که کم کم انسانیتش ته می‌کشد و عشقش تصعید می‌گردد.
شب گذشته به بازیگر نقش پوتزو و گوگو حسودی‌ کردم. پوتزو داد می‌کشید و تحقیر می‌کرد. گوگو هم کمی خل و چل بود. شاید این حسادت، مکانیسمی دفاعی در برابر همه همه‌ی آن چیزی‌ است که در زیر نقابم پنهان می‌کنم.
چه انسان‌هایی لایق تحقیراند و بخاطر دلایلی نامعلوم به شایستگی خودشان می‌بالند. باید بُرید. تیز و تلخ. آنان هم که شایسته‌اند، بیش از حد تحقیر شده‌اند که نای عرض اندام ندارند.
اوایل نمایش از صداهای عجیب و غریب گوگو خنده‌ام گرفته بود. حس می‌کردم خنده‌ام غریب است. هیچکس نمی‌خندید. مهم نبود. در آن تاریکی تنها چیزی که اهمیت نداشت خنده‌ی من بود.
این روزها بیشتر میفهمم علوم پایه چه نعمتی بود. درد چهارنعل روی سرم می‌تازد.
روزی صد بار به سوال کامو فکر می‌کنم.
چه دلیلی وجود دارد که خودمان را نکشیم؟
که جوابم چیست؟
پاسخم از صبح تا شب متفاوت می‌شود.
چیزی در من تغییر کرده. چهار سال پیش یک داستانی از ادبیات روس خواندم. به نظرم فضای تلخ و ناامید کننده‌ای داشت اما در همین ماه دومین کتابم را از ادبیات ورق می‌زنم.
نمی‌دانم تلخی‌ است؟ ناامیدی؟ یا واقعیت؟
مسئله این است که واقع بینی به عشق رویارویی با این افسانه‌ایست که از آن ساخته‌اند.
که با پتک تخریب کنی آن چیزی را که وجود ندارد. اگر وجود داشت، خود تو به من بگو، در کتاب‌ها پیدایش می‌کردی؟
سه‌شنبه ۱۵ آبان: برزخ همین فرجه‌ی خون است.

دو

می‌خواهم ننویسم، نمی‌شود. می‌خواهم بنویسم، قلمم الکن می‌ماند.
دلتنگی حس نیست بلکه بیماری‌ست.
دلتنگی تعریف دقیق آن نگاه‌هایی است که از او دریغ می‌کنی و او ناخوداگاه می‌فهمد اما چه تلخ‌زاده‌ایست غرور آدمی.
اگر غرورت را بر او ترجیح دادی که دیگر ول معطلیم. از ابتدایش اشتباه بوده.
در من حتی یاد هم زنده نیست. قدم زدم. شانه‌هایم باری را تحمل می‌کرد که توان وصفش را نداشتم. گفتم: اینگونه که از من می‌بَری، چیزی از من باقی نخواهد ماند تا در مدح و ستایشت بنویسم!
خندید و راه نفس را بیش از پیش تنگ‌تر کرد.
آنقدر که دیگر هیچ مهمی مهم نبود و برای اندک زیستنی تقلا می‌کردم.
تنهایی تاریکی محضی‌ست که نورش چهره‌ات را بازتاب می‌کند.
تا هنگامی که ظرفیتش را نداری نه عاشق شو و نه عشق کسی را بپذیر.
عشق پیر می‌کند.
از دلِ تنگی که به زبان آمد.
بیستم آبان ۱۴۰۳

سه

روزهای فیزیوپات ناآرام‌اند.
ذوق و قریحه‌ام آنقدر به قهقرا رفته که حتی نمی‌توانم اتفاقات کورس‌ها را جمع‌آوری کنم و به ویرگولم اضافه کنم. صبح بلند شو. آماده شو. تا دانشگاه آهنگ گوش کن. چند کلمه‌ای نامفهوم و تکه پاره یاد بگیر و در مسیر برگشت دوباره آهنگ گوش بده.
بعد که برگشتی نهار آماده نیست. یا حاضری می‌خوری یا گاهی وقت‌ها تصمیم می‌گیری چیزی نخوری. سکوت همه جا را فرا می‌گیرد و تویی و ۲۵۰ صفحه کتاب و بالغ بر ۲۵۰ صفحه جزوه‌ی دیگر برای مطالعه. جالب‌تر این است که مطالعه اول و سوم هیچ فرقی باهم ندارند.
وقت برای انتقاد از سیستم آموزشی‌مان بسیار است اما نه من حوصله نوشتنش را دارم و نه چشمان شما این همه متن را تحمل می‌کند.

دومین بخش:
تارهای پخش و پلا.
این هفته کاری کردم کارستان. از آن‌ها که عرش الهی به صدا در می‌آید.
همان روز که به عنوان نهار کوکی و قهوه‌ خوردم، با فاصله‌ی دو ساعت بعد، یک قهوه‌ی دیگر هم خوردم.
حسی که بهم دست داد مثل حس بعد خوردن انرژی‌زاهای ایرانی بود. دست‌هایم می‌لرزیدند و موج T قلبم رسمن مجال ثبت شدن نداشت.
شب‌هنگام، موقع خواب، خوابم نمی‌برد. داشتم به این فکر می‌کردم انسان واقعا به مویی بند است. از همان وقت‌ها بود که نجواهای کامو در سرم مثل ولدمورت پخش می‌شد. به هر ضرب و زوری بود خوابیدم.
صبح روز بعد، ساعتم زنگ نخورده بود. پنج دقیقه مانده به شش، از خواب بیدار شدم. ساعت بیولوژیک بدن بسیار عجیب است.

مغزم استراحت می‌خواهد.




دلنوشتهروزمرگیخاطرهپزشکیدانشجو
یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب?کانال:https://t.me/tonnel42
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید