بریز ساقی.امشب دست،دست توئه.
ساقی برمیداره.میریزه توی لیوان.لبخند روی لبش جا خشک کرده.میریزه و میریزه.تموم نمیشه.بهم نگاه می کنه و تمام مدت سر تکون میده.بهش میگم:چطور اینارو حمل میکنی؟میگه کارمه.چاره ای ندارم.نگاهش میکنم.انگار خودش تو حال خودش نیست.لیوان پر میشه.از یه جایی به بعد سر ریز میکنه.میگم کجایی؟حواست نیست؟لیوانو از زیر دستش بیرون می کشم.میگیرم جلوی بینیم.بو میکنم.عجب بویی داره.زننده!به جهنم.چی مهمه؟سر میکشم.جرعه جرعه.گلوم میسوزه.از درونم شروع به رشد میکنه.کل وجودم رو میگیره.نه سرگیجه دارم نه بی حسی.هیچ چیز.کاملا هشیارم.شعله های سیاه از درونم به بیرون جوانه زدن.عجیبه.کمرم راست نمیشه.سنگینی مایع رو تو شکمم احساس میکنم.نمیتونم از جام بلند شم.سرم برای دقایقی گیج میره.چشمامو میبندم تا زمین و زمان بتونن سر جاشون قرار بگیرن.چشمام رو باز می کنم.خون همه جا رو برداشته.زمین سرخه!بدنم بریده بریده شده.بالای سرم نزدیک ترین دوستام ایستادن.اونور معشوقه ام نگاهم میکنه.داره دشنه شو پنهان میکنه.ولی خون من لبه لباسش رو قرمز کرده.عجیبه.هوا چرا سرده.چرا برام هیچ چیز مهم نیست؟عادته؟مستیه؟از سرم میپره؟نمیدونم.اره بابا همه چیز خوب میشه.دارم خواب میبینم.رفیقام هوامو دارن.اره بابا اون دوستم داره منم براش میمیرم.قطعا همینه.
یکم صبر میکنم.
خب دیگه باید از خواب بپرم؟
چرا حس برگشتن روح به بدنم رو دیگه ندارم؟
چرا سوزشش بیشتر میشه؟
با خودم گفته بودم زمانی که بر میگردم ویرگول احتمالا باید چیزای جالبی برای گفتن داشته بشم.چیز های خوب.اما متاسفانه باز هم اینجا رو بهترین جا برای درد و دل کردن میبینم.
تاحالا شده اتفاقای گوناگون روحی براتون بیوفته؟از نوع بدش.ببین.میدونم تو هر مرحله ای باشی امکان بدتر اتفاق افتادن برات هست پس همین الان خدارو شکر میکنم اما ناراحتم.
نمیدونم اصلا نمیشه هیچ چیز نوشت.زبونم بند اومده.جدیدنا هرموقع از این اتفاقا برام میوفته یک ساعت رو تخت یا مبل دراز میکشم و آهنگ گوش میدم و به دیوار خیره میشم.
ببین خیلی سخته که یکی یه کار برات انجام بده.خوشحال بشی ولی بعد با چند تا کلمه خستگی رو به تنت بزاره.شاید این کلمه درستی نباشه.کور کردن ذوق بهترین عبارته.
یا مثلا شده،ته،جدی میگما.به معنای واقعی ته رفاقت رو بزاری و به نا رفیق بودنت گمان ببرن؟شده بهت تهمت نا رفیق بودن بزنن؟تو اوج رفاقت؟چه کار از دستت برمیاد؟من که هیچ کاری از دستم بر نیومد و فقط خندیدم.اون روز بعد از ظهر دو ساعت روی کاناپه خونه دراز کشیده بودم و میخندیدم.آخرشم میدونی خودم دوباره بلند شدم.همه چیز عین این فیلما نیست که یکی به فکرت باشه.حالت رو بپرسه یا اینکه بیاد سراغت.تو دنیای واقعی تو تنهایی.محکوم به مرگی.اگر حواست به خودت نباشه.
یه دختره هم بود یا شایدم هست نمیدونم.خیلی بهش نمی پردازم.فقط همین که من به معنای واقعی تموم شدم سرش ولی نمیفهمه.یا نمیخواد بفهمه.مهم نیست.
جالبه برام.میگم مهم نیست ولی همیشه یه جوری لای نوشته هام ازش چیزی میبینم.
اینارو نمیگم ترحم بخرم.نه اصلا.همین امشب تو کانالم نوشتم شاید مشکل منم.و باورتون نمیشه که تاییدش کردن.احتمالا مشکل منم.ببین.ادا نیست.این که سر چیزای کوچیک باشه هم نیست.من زخم های اینطور سنگین رو درمان میکنم اما بافت روح هم یه توانی داره.یه زخم خوب نشده یکی دیگه میاد.نمیتونم جلوشو بگیرم.خود سانسوری بخشی از وجودم شده.نمیدونم واقعا.جدی حس ادامه دادن زندگی رو ندارم.چه حرفی برای گفتن داره این زندگی؟۱۹ سال رو دیدم.بعدش چی قراره بشه؟اینجا هیچ کس منتظرم نیست.همه با هم بدن.بی رحمانه بدن.
نمیدونم کجا و کی باید اینارو بشنوه.امیدوارم وقتی میشنون دیر نباشه.شایدم باشه.مشکل اینجاست اونور هم کسی منتظرم نیست.معلقم.معلق..
یه موقع هایی هست که حال هیچی نی.
زندگی بدون احساس خوب.تکرار شب،تکرار روز.