یوسف
یوسف
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

اقیانوسِ قطره ی دلتنگیِ اون

سوارِ قایقش شد،
مثل همیشه، بین امواجِ آروم و سردِ شب،
لم داده و خیره به ماه،
با فکر به آخرِ امشب و پایانِ آسمون،
اقیانوسِ باور هاش ریخت.
ماه افتاد تووی آب، سیگارش گم شد، هوا تاریک و ستاره ها سرد تر.
اون موند و قایق.
اقیانوس ناراحت بود، نه به خاطرِ معمایی که توو وجودش گره خورده بود، به خاطر حرفی که زد و کسی نشنید،
چی گفت؟
گفت خرده خاکسترهای سیگارت داره تنمو میسوزونه.
اون مگه بیشتر از آرامش فقط از امشب می‌خواست؟
صدای فریادهای ماهِ حبس شده زیرِ آب ها نمیزاشت برسه به خواسته ش.
ماه با مشت میکوبید به سقفِ اقیانوس،
می‌گفت آسمون بی من تاریکه،
آسمون بی من تنهاست.
اقیانوسِ بی رحم خم به ابرو هاش نیومد و خوشحال بود که حالا ماهو داره.
هرکسی نمیتونه ماهو داشته باشه.
اون و قایق و سیگار، تماشاگرایِ مظلومِ این تئاتر بودن، مگه کاری از دستِ کسی که ماه و دریا نیست، کسی که فقط یه آدمه،
بر میاد؟
آسمون بهونه می‌گرفت،
شب غصه میخورد،
مگه چیشد که اینجوری شد؟
ابرها پچ پچ میکردن، شاید اگه نباریم یه روزی بالاخره دلش خشک بشه و ماهمون برگرده پیشمون؟
زندانِ تاریکِ آبی، اشکِ وال ها رو درآورد،
جسدشون رسید به ساحل.
دیگه کی شبا واسه ی ماهی ها بخونه؟
اقیانوس بی رحمه، ولی ماهم،
همه غرقِ آبیم.
آب غرقِ چیه؟
دلتنگی هامون؟ خاطره هامون؟ ماه های حبس شده؟
خاطره هایی که مثل موج شروع شدن، بالا رفتن تا جایی که سقف آسمونِ زیبایِ شبو لمس کردن، پایین اومدن، تا جایی که به پای ماسه ها افتادن، تا برگردن و از یاد نرن.
موج ها همیشه بودن و همیشه هستن، همیشه بالا و همیشه پایین رفتن، اما هیچوقت از اقیانوس پاک نشدن. ماهم همه غرقِ آبیم،
ما هم همیشه،
توو این موقع های شبِ، توو این تاریکی های اطرافِ، بینِ تیک و تیکِ ثانیه ها، گمشده بین ملودیِ غمگینِ گریونِ آسمون،
خیره میشیم. فکر میکنیم. بهت‌مون میزنه اما یادمون نمیاد چیشد. یادمون نمیاد چیشد که دیگه ماه برنگشت به آسمون و فقط انعکاسِ تصویرش از قلبِ اقیانوس واسه آسمون موند. اگه ماه اقیانوسِ ترسو رو دوست داشت و هیچوقت ترکش نکرد چی؟ ولش کن ما یادمون نمیاد.
پرید تووی قلبِ اقیانوس، نگاه کرد به سیاهیه خلأ و خنکیِ وجودش.
ازش پرسید:
+ چرا نمیزاری ماه برگرده پیشمون؟ چرا خوشحالی رو ازمون گرفتی؟
بهش گفت:
- من ترسناک نیستم، من فقط تنهام واسه ی همین زیاد حرف زدن بلد نیستم. ماه هم زیبا نیست، ماه دروغ میگه،
خسته شده از کنار آسمون بودن و بهم گفت که بیاد پیش من.
ازم پرسید:
+ پس چرا ناراحته؟ پس چرا داره گریه میکنه؟
بهش گفت:
- اون قطره ها، قطره های وجود منن، اشکای ماه نیستن. من بی ماه، من بدونِ ماهی هام، من بدونِ شبگردی قایقِ تو،
بازم زنده میمونم، اما این آغوشی که تنهاییِ بعد از دلتنگی‌‌مو میشکنه با هیچی عوض نمیکنم.
دروغ های ماهِ، همه چی‌مونو عوض کرد.
ماه واسه همیشه تووی اقیانوس موند، انعکاسش افتاد تووی آسمون. پرنده های دروغ شنیده پرواز کردن به آسمون واسه ادامه ی شنا هاشون. ساحل وال ها رو بغل کرد و از پیشِ اقیانوس رفت. اقیانوس موند و ماه، ماه موندنی نبود.
با رفتنِ همه، با موندنِ ماه، فقط یه چیز واسه ی همیشه موند برای اقیانوس،
ترسِ دلتنگی و ترکِ آخرینِ مسافرش.
میگن برای همینه که هر شب شبا بیداره،
میگن برای همینه که هر شب، شب منتظره،
هیچوقت نمی‌خواد اون شب برسه،
اما اون شب میرسه،
و اون می‌ترسه از رسیدنش، اما مگه کاری از دستِ کسی که ماه و دریا نیست، کسی که فقط یه آدمه،
بر میاد؟

اقیانوسآسمونداستانداستان کوتاهغم
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید