ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

جاهایِ آشنا

منتظر. نگران. پر از استرس. بدون حتی ذره ای تمرکز. فقط پِی گشتن، برای پیدا کردن. نمیشه از قواعد پیروی کرد، قواعد سختن.

اگه بگی دوستش دارم، هیچوقت نباید سرش داد بزنی؛ اما خشم، اما خشم چی میشه؟ اگه بگی خشم بود، خشم حس ارزش پیدا میکنه، اگه بگی خشم بود، خشم میگه من به اینجا تعلق دارم، بازم میام. تا یه شب بارون میزنه، خشم میشه غم. خشم سرخه اما خاکستری که از خاموش شدنش میاد مثلِ ذغال سیاهه و این دردآور ترین نوعِ ناراحت بودنه.

مِه، تنها کلمه ی کافی برای حس کردنِ سرما، برای تشخیص دادنِ دلی که گرفته. برای پیدا کردنِ اون ابری که دلش پره اما نمیریزه. از وقتی یادم میاد نه، اما از وقتی یه چیزی شد که یادم نمیاد، هروقت اومدم تووی خودم، آسمونم پر از مه بود. دیوارای دلم از تنهایی تار عنکبوت بسته بودن، دیدی؟ مثل این فیلما. فانتزیِ سبز بودنم تووی دنیای خیال جریان داشت، از همون اولش. از همون اولشم با رودخونه و مسیرِ منتهی به آبشار میریخت وسطِ دلم، با همه ی شکوه ش میریخت، اما اون مهِ لعنتی هیچوقت نذاشت من ببینمش. من فقط وقتی که آبا چاله میشدنو یادمه. یادمه که نه، هنوز توشون راه میرم.

جدیدا خیلی دل تنگ میشم.

ای کاش هیچوقت منو با تنهاییم تنها نمیذاشتن. ای کاش درِ وجودم قفل میشد و همیشه، واسه بقیه ی عمر همون بیرون میموندم. من از این خونه های خراب شده، از ابرهایی که سرتاسرِ تیر چراغ برق های خیابونامو گرفته، از گودالِ جلوی پام که مه نمیذاره ببینمش، من از این شهرِ متروکه میترسم.

قواعد میگن هیچوقت اجازه نده اون آبشار شکل بگیره، شاید این پایین پر از چاله نشد. قواعد میگن حرف بزن، میگن نذاره کلمه ها بخار بشه، نذار آسمونِ وجودت پر از ابر بشه و ستاره ت گم. منی که یک عمرِ دارم با بارونی اینجا قدم میزنم، کم حرفم یا پر فکر؟ قواعد میگن هر حرفی رو نزن، هرکسی نمیفهمه. اما من هر حرفی رو میزنم و این که هرکسی نمیفهمه منو گیج میکنه. عاشقِ وقتایی ام که اینجام، عاشقِ این هاله ی مه گرفته. قواعد میگن، احساساتِ زیاد مسئولیت زیادتری دارن. قواعد، قواعد، قواعد.

پرم از حرف هایی که میخواستم بزنم و یادم نمیاد، اشباع شدم از احساسات جدیدی که انگار هیچجوره کلمه نمیشن. وقتی یه شبِ پر ستاره میبینم، وقتی به اون ماده ی تاریکِ داخلِ آسمون خیره میشم، انگار وارد وجودم میشم. وقتی خیره به مدرسه ی متروکه ی تووی جنگل میشم، وقتی خیره به امواجِ وحشیِ باد و دریا میشم، انگار وارد وجودم میشم.

نمیدونم دلتنگِ چی میشم، اما از این گذرِ لحظه ها که انگار درست تدوین نشدن شاکی ام. من لحظه ی خوب رو بعد از لحظه ی بد نیازم دارم، من اشک رو وقتی تنها نیستم نیاز دارم و من، پرواز رو وقتی بیرونم نیاز دارم. هر بار که اینجا قدم میزنم تکه تکه خاطرات رو از اون آبشار میگیرم، خاطراتی که اتفاق افتادن، خاطراتی که باید اتفاق می افتادن و خاطراتی که هیچ تصوری ازشون ندارم. هیچ قاعده ای برای تدوینِ لحظه ها پیدا نکردم.

من وارد وجودم میشه، اما تو چی؟ اگه صدای سکوتم رو شنیدی و واسم حرف زدی؛ این بار تنها این توو برنمیگردم.

پیچیدگی، عنصری که باعث میشه دنبالم بیای، عنصری که سالهاست بذرش رو پرورش میدم و خودم هم نمیدونم چرا. با این که انزوا میاره، اما این افکار، این سکوت ها و این غرور، همیشه خاکی باقی میمونه که فقط پیچیدگی داخلش اجازه ی رشد داره.

اگه بگی دوستش دارم، اما سرش داد بزنی، اما باز بگی دوستش دارم؛ سرشو میذاره رووی پاهات و به این فکر میکنه که دوستش داری، نه به این که سرش داد زدی. شاید اونجوری هیچوقت نره توو خودش، شاید به آرزوش رسید و اون بیرون موند، شاید دیگه از کسی نترسید و تنهایی رو نخواست. هیچکس تنهایی رو نمیخواد، اما اگه هیچکس اونو نخواد، با حذف کلماتش فقط تنهایی میمونه.

همیشه اتفاق، لحظه ای که انتظارش رو نداشتم بوده. همیشه جای اتفاق و لحظه همه ی قواعد بوده. این تکه احساسات آشنان، این سرزمین همیشه ام تازه نیست، خیلی جاهاش آشنان.

خشموارد وجودمداستانغمداستان کوتاه
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید