یوسف
یوسف
خواندن ۲ دقیقه·۱۲ ساعت پیش

کمرنگِ فراموش نشدنی

تنهام بذار،
ولم کن،
ترو خدا نیا دنبالِ من.
تمام امشب‌و از بین همه کوچه ها تعقیبم میکرد؛ از سر کار برمی‌گشتم، شهر خالی بود و انگار من تنها ساکنش بودم. همه چی از وقتی شروع شد که به اون آهنگ گوش دادم، اونموقع اولین بار فهمیدم که پشتِ سرمه. هرچقدر قدم هام رو تند تند میکردم، اون هم تند تند قدم برمیداشت پشت سرم، وقتی هم که شروع کردم به دویدن، اونم دویید.
تاحالا هیولایی به این زیبایی ندیده بودم. از سر و صورت‌ش لحظه های خوبم می‌چکید، از دندون های نیش و تیزش هم خاطره های خوبی که توو لحظه های غمگینم شکل گرفته بودن. اگه وامیسادم و بهش خیره میشدم، مطمئنا از پا درم می آورد. با هر قیمتی که بود جونمو گذاشتم روی شونه هام و فرار کردم. تا حالا که رسیدم پشت این دیوار.
از این شکاف میتونم ببینمش که چجوری همه جارو داره زیر و رو میکنه تا پیدام کنه، صدای نعره هاش رو می‌شنوم. چرا صبح نمیشه؟ داد زد « تو که عاشق شب بودی، من فقط می‌خوام بهت شبایی‌تو نشون بدم که ماه‌ت کامل بود». اشک از بغل چشمم پایین میومدم و بغضم رو قورت میدادم که مبادا صدای ترسم از دهنم بزنه بیرون.
چشمامو میبستم، اما اون لحظه هایی که زیرچشمی نگاه میکردم، انگار میمردم و زنده میشدم. لحظه‌ی های گذشته ی لعنتی، ولم کن. هیچوقت انقدر زیبا نبود. نمیدونم، چرا اینطوری فکر میکنم. هرچی جلوتر میرم بیشتر دلتنگ لحظه های قبلم میشم. حتی به بعدا فکر میکنم و دلم برای الان تنگ میشه. انگار نمیتونم تووی حال و آینده زندگی کنم، انگار می‌دونم تهش این دیو منو گیر میاره و وادارم می‌کنه به زندگی توو قبلاً.
آرامشو یه جایی، بین لحظه های سرد و نمناکِ گذشته، بین اون برگای پاییزی که زیر پاهام باهاش لگد میشد جا گذاشتم، جا گذاشتم و هیچوقت دیگه نتونستم پیداش کنم.
گاهی اوقات صدای احساساتم به قدری زیاد میشن، که اجازه نمیدن مغزم فکر کنه و زبونم به زبونش بیاره، فقط سکوت میکنم و دور میشم، شاید سکوت و حرف نزدن، همون آرامشِ گم شده لا به لای برگ هاست. ناراحتم، دلم میخواد هرچی حسِ تلنبار شده توو وجودم هستو خالی کنم، دلم میخواد انقدری داد بزنم که هیچی تووی وجودم نمونه، همه چی مثل کاغذِ نو سفید بشه. دلم احساساتِ تازه میخواد، حس هایی که تکرار بشن ولی تکراری نشن.
خسته شدم از فرار کردن، به خودم اومدم و دیدم زل زدم به چشم هاش و دارم این حرف هارو بهش میزنم، اونم همینطوری که با دقت گوش میداد، جلوی دهنش رو با چشمای خیس گرفته بود. فقط زیرِ لب می‌گفت تنهام بذار.
بهش گفتم داد بزن، داد زد و کمرنگ شدم. بهش گفتم عصبانی شو، عصبانی شد و کمرنگ تر شدم. بهش گفتم حالا، فراموش کن. نتونست فراموش کنه، منم نه تونستم کامل بمونم، نه تونستم پاک بشم. همونِ هاله ی کمرنگ، واسه ی همیشه موندم.

آرامشداستانرمان
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید