پلوتون!pluton
پلوتون!pluton
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ ماه پیش

|آرتور-پارت آخر


ناگهان صدای شکستنی پیچید و همزمان دستم شروع به سوزش کرد. نفهمیدم کی از شدت ناراحتی آنقدر فنجان قهوه را در دستم فشردم که فنجان بیچاره شکست. دستم غرق در ترکیبی از قهوه و خون شد. زن سریع از چا پرید و دستمال نخی تمیزی را به دستم داد.
همان‌طور که دور می‌شد گفت: «الان با دکتر تماس می‌گیرم، آقا.»
دستم را با دستمال پاک می‌کردم: «نیازی نیست؛ ممنون.»
کمی ابرو هایش را درهم کشید: «نمی‌شه. شاید نیاز به بخیه و پانسمان داشته باشه.»
اصرار کردم: «چیزی نیست، خودش خوب می‌شه.»
ولی او سمج تر از من بود؛ بی‌توجه به سمت تلفن رفت و با دکتر صحبت کرد.
تلفن را که قطع کرد، گفتم: «می‌خوام ببینمش!»
روبه‌رویم ایستاد و با صدای آرامی گفت: «بهتره اول صبر کنیم تا دکتر بیاد.»
«می‌تونم تا وقتی دکتر بیاد برم پیشش.»
دوباره توجهی نکرد و به سمت آشپزخانه رفت؛ اما چند لحظه بعد سریع به سمتم آمد و خودش را روی مبل روبه‌رویم انداخت. این‌بار که سرم را بلند کردم نگرانی شدیدی در صورتش نمایان شد.
صدایش می‌لرزید و موفق به پنهان کردنش نبود: «ببینید آقا، این رو هیچکس نباید بفهمه.»
ابرو هایم بیشتر در هم کشیده شدند. ادامه داد: «مارگارت...بعد از خبر مرگ آرتور...امم...خیلی بهم ریخت؛ یه جورایی...دیگه توی حال خودش نبود...دیوونه...نه...فقط یکم بهم ریخته و...انگار...دیگه توی این عالم نیست. بخاطر همین هم فرستادنش اینجا. الان یه چند روزیه عجیب حالش عوض شده. همش می‌گه با آرتور صحبت کردم؛ زندست و داره میاد. از اون هپروت بیرون اومده. ولی حرفاش من رو می‌ترسوند؛ تا این‌که امروز شما اومدین.»
با صدای زنگ در سریع از جایش پرید و به سمت در رفت؛ انگار که این همان منجی باشد که منتظرش بود.
دلم می‌خواست فنجان دیگری در دستم بود و آن را هم می‌شکستم؛ چون هیچ راه دیگری برای کنترل خشم و ناراحتی که دارم نیست. او مشتاقانه منتظر آرتور بود و من آرتور نبودم. صدای صحبت های زن و دکتر را می‌شنوم که به سمتم می‌آیند. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم و چشم هایم را می‌بندم و پلک هایم از فرط فشار چین می‌خورند.
دکتر در سکوت کارش را انجام می‌دهد و در تمام آن مدت، حتی لحظه‌ای هم پلک‌هایم را از هم باز نمی‌کنم. در تمام لحظاتی که دکتر زخم‌های دستم را شست‌وشو می‌داد، غرق در رنجی بودم که مارگارت این پنج سال کشیده بود. پنبه آغشته به بتادین را روی پوستم می‌کشید و سوزش زخم‌هایم لحظه به لحظه یادآوری‌ام می‌کرد که من آرتور نیستم. من آرتور نیستم و کسی که مارگارت دوستش دارد آرتور است. ضربان قلبم کند شده بود و نفس کشیدن برایم سخت بود. دستم را به سمت یقه پیرهنم بردم و دو دکمه اولش را باز کردم. عرق سردی روی پوستم نشسته بود.
بعد از رفتن دکتر، خدمتکار به اتاق مارگارت بردم. از پله های مارپیچ پشت پذیرایی بالا رفتیم و در انتهای راهرو در قهوه‌ای رنگی را نشانم داد و رفت؛ انگار خودش هم می‌دانست، نباشد بهتر است.
تمام چند روز گذشته فکرمی‌کردم این مسیر را پرواز می‌کنم؛ اما حالا قدم هایم را به زور به سمت اتاق می‌کشانم. دستانم عرق کرده بود و می‌لرزید. دستم را روی دستگیره در گذاشتم؛ اما انگار محکم تر از چیزی بود که دستان لرزان و بی‌جانم توان بازکردنش را داشته باشد. لحظه‌ای که در اتاق را باز کردم، اولین چیزی که دیدم، دختری بود که لب پنجره نشسته بود و خیره منظره بیرون از پنجره بود. حتی صدای در و وارد شدن کسی متعجبش نکرد که بخواهد برگردد و نگاهی بیاندازد.
آرام گفت: «ماریا، عطرت بوی عجیبی می‎ده؛ اصلا ملیح نیست.»
چیزی نگفتم. با قدم‌های کوچک و آرام نزدیکش شدم. موهای قهوه‌ای اش با پبراهن کرم رنگش تضاد قشنگی داشت. پاهایم تا میانه اتاق بیشتر همراهی ام نکرد؛ به میز آرایشی چوبی تکیه دادم. بلاخره چشمانش را از پنجره گرفت.
«تو دیگه کی هستی؟»
سرم را پایین انداختم؛ نمی‌دانستم چطور بگویم: «امهق هق کرد: «تو...چطور تونستی بهم....دروغ بگی؟ چطور دلت اومد امید واهی بهم بدی؟ تو یه دروغ‌گوی نامردی! تو من رو این همه مدت به برگشتن آرتورم امیدوار کردی. حالا...حالا با افتخار بهم می‌گی دروغ گفتم؟!»....من...همون آرتوری هستم که... این چند شب باهاش صحبت می‌کردی.»
با تعجب نگاهم کرد و من‌من کنان گفت: « ا...اما...تو که....آرتور...نیستی.»
چهره قشنگ و ملیح و دلبرانه‌ای داشت؛ اما خشم جای تمام آن‌ها را گرفت. صورت سفیدش قرمز شد و دستان مشت شده اش می‌لرزیدند. ابرو هایش در هم گره خوردند. نزدیک تر شد.
«تو آرتور نیستی! تو به من دروغ گفتی!»
مشت‌هایش روی سینه‌ام فرود می‌آمدند: «تو فریبم دادی! بازیم دادی!چطور تونستی.»
هر کلمه‌اش قلبم را آتش می‌زد. از همان لحظه اول می‌دانستم باید حقیقت را بگویم؛ اما عشقی که در یک لحظه صدای لطیفش را واسطه کرد تا قلبم را تسخیر کند، ترسی را در دلم انداخت که اگر دیگر صدایش را نشنوم چه می‌شود؟!

مشت‌هایش قفسه سینه‌ام را رها کرد. اشک‌هایش روی گونه‌اش فرود آمدند و  کف دو دستش را روی صورتش گذاشت.
هق هق کرد: «تو...چطور تونستی بهم....دروغ بگی؟ چطور دلت اومد امید واهی بهم بدی؟ تو یه دروغ‌گوی نامردی! تو من رو این همه مدت به برگشتن آرتورم امیدوار کردی. حالا...حالا با افتخار بهم می‌گی دروغ گفتم؟!»
از اتاق بیرون رفتم. پله های مارپیچ را پشت سر گذاشتم و بدون توجه به صدا زدن‌های ماریا از خانه بیرون رفتم. پاهایم برخلاف مدتی قبل که یاری‌ام نمی‌کردند، حالا به سرعت حرکت می‌کردند تا شاید بتوانند من را از گناهم دور کنند.گناهی که جانم را می‌سوزاند
فکر به این که کاری کردم حالش بدتر شود، جانم را می‌سوزاند. عذابش مثل ابر سیاهی بود که هیولا‌وار ذره‌ذره وجودم را می‌بلعید. وقتی که کامل می‌بلعیدم، در سیاهی‌اش غرق می‌شوم؛ و رعد و برقش هر لحظه تا میان وجودم نفوذ می‌کند و نیشم می‌زند.
اگر از اهالی آنجا بپرسید، حتما می‌گویند جوانی دیوانه‌وار راه می‌رفت و انگار که هیولایی به جانش افتاده باشد، با هر قدم خودش را چنگ می‌زد و فریاد‌های دردناکی می‌کشید.
وقتی به خودم آمدم، خورشید در حال غروب بود و نور نارنجی کم سویش به گندم‌های مزرعه‌ای می‌تابید که در میانش ایستاده بودم. کتم را گم کرده بودم و تمام دکمه های پیرهنم باز بودند. پاهایم زخم شده بود و درد می‌کرد. بیخیال گشتن دنبال کتم شدم و فقط به امید این‌که سوار ماشینم شوم و به خانه منفورم، هزاران کیلومتر آن طرف‌تر بروم، شاید که این عذاب دست از سرم بردارد -که البته فکر اشتباهی بود- کل مسیر را برگشتم.
جلوی در عمارت رسیدم. قبل از اینکه به سمت ماشینم بروم، کت کرم رنگ روی چمن‌ها، چشمک زد. خم شدم و برداشتمش؛ اما این‌بار توسط ماریا شکار شدم. در ساختمان را باز کرد و صدایم زد. برخلاف میل و تمام تلاشم مجبورم کرد که آن شب را در عمارت بمانم. حتی وقتی سعی کردم فرار کنم در یک لحظه پشت سرم بود و دستم را گرفت و کشان کشان برد. فکرنمی‌کردم زنی به خپلی او همچین سرعتی داشته باشد.
ماریا بدترین کار را کرد؛ اتاقی را که دقیقا کنار اتاق مارگارت بود را به من داد. ترس و عذاب وجدانم چندین برابر شد. ساعت‌ها به سقف زل زده بودم و به گذر زندگی‌ام بعد از این روزها فکرمی‌کردم؛ به زندگی بدون مارگارت! فکرمی‌کردم که همان اولین لحظه‌ای که به خانه‌ام برسم، تلفن را از پنجره به بیرون پرت می‌کنم. شاید جایش قفسه کتاب غول‌پیکر دیگری به خانه‌ام اضافه کنم؛ قطعا زندگی‌ام منفور تر از همیشه خواهد بود. به ده‌ها سال بعد فکرمی‌کنم؛ پیرمردی منفور و بداخلاق شده‌ام که عشقش را با خودخواهی از دست داد، پیرمردی که روز‌هایش را با سرکشی به کارخانه‌هایش سپری می‌کند و شب‌ها در کتاب ها غرق می‌شود و مدام به عشق از دست رفته‌اش فکرمی‌کند.درنهایت، بعد از سالیان سال عذاب کشیدن، یک شب غرق در تنهایی‌اش می‌میرد و روزهای بعد جنازه‌اش را که بوی گند گرفته را از خانه‌اش بیرون می‌کشند. قبرم برخلاف اموال زیادی که داشتم ساده و غریبانه است و از همان ابتدا گمنام می‌ماند و حتی یک نفر هم گذرش به آن نمی‌افتد.
افکارم را داخل اتاق زندانی کردم و خودم را به بیرون از عمارت رساندم. باد سرد مثل شلاق به صورتم می‌خورد. روی چمن‌ها نشستم. این‌بار افکار جدیدی یقه‌ام را گرفت؛ اگر از همان روز اول حقیقت را گفته بودم، چه می‌شد؟ شانسی داشتم که بازهم مارگارت را داشته باشم؟ اصلا دختری که بخاطر عشقش به چنین روزی افتاده بود، دوباره می‌توانست عاشق شود؟ یا حتی می‌توانست به عشق اعتماد کند؟
چمن ها خش خش کردند و آمدن کسی را نوید دادند. می‌دانستم ماریا است؛ برنگشتم تا نگاه کنم؛ اما نشستن چشم نحیفی کنارم باعث شد چشمانم را به طرفش بکشانم. بادیدنش نفسم بند آمد؛ دستم را به سمت یقه‌ام بردم و سعی کردم با فاصله دادنش از گردنم،گلویم را مجبور کنم راهی برای نفس کشیدن باز کند.
در افق پیش رویش غرق شده بود. صدایش پر از غم و آرام بود: «چرا؟...چرا بهم دروغ گفتی.»
دستم را در موهایم فرو بردم. کلمات به ترتیب در مغزم چیده می‌شدند؛ اما زبانم یاری نمی‌کرد: « من...من عاشقت شدم...و..خب...فکر کردم...فکر کردم اگر دیگه صدات رو نشنوم چی؟»
دستم در موهایم مشت شد: «ب..ببخشید مارگارت...من... خیلی خودخواه بودم.»
چشمانش قرمز بود و حلقه اشکی در چشمانش نشسته بود. با بغض گفت: «تو بخاطر خودخواهیت، من رو امیدوار کردی. امید الکی. این، این چند روز خیلی خوشحال بودم.من...» هق هقش امان ادامه دادن حرفش را نداد.
‌دست لرزانم را به سمت صورتش بردم و قطره اشکش را پاک کردم: «مارگارت من، گریه نکنه. اشکات من رو عذاب می‌ده؛ مخصوصا وقتی مسبب شون منم.»
سرم رو پایین انداختم: « تو راست می‌گفتی؛ من یه دروغ‌گوی نامرد خودخواهم، و ترسوام. اگه نبودم، هیچوقت نمی‌ذاشتم این‌طوری دلخوش بشی و بعدش دلت بشکنه.»

دوباره به صورتش نگاه کردم، به چشمانی که متعجب نگاهم می‌کردند. دسته کوچک موهایش را پشت گوشش فرستادم: «ولی مارگارت، قول می‌دم...قول می‌دم برم و کل دنیا رو بگردم و آرتور رو، یا حداقل یه خبر و نشونی ازش رو پیدا کنم؛ تا اونوقت شاید دلت آروم بگیره عزیزم.» تا شاید این عذاب لعنتی هم دست از سر من برداره.
دستش را روی صورتش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. به رو به رو خیره شد و مطمئن گفت: «نمی‌خوام. نمی‌خوام دیگه به آرتور فکرکنم، یا منتظر برگشتنش باشم. اون هیچ‌کاری جز آسیب زدن به من نکرد! اون بهم بی‌توجهی کرد، من رو تنها گذاشت، سالها چشم انتظار نگهم داشت و کاری کرد که خانوادم من رو طرد کنن. دیگه نمی‌خوامش. حتی اگر زنده باشه، دیگه برای من مرده.»
دستم را دور شانه‌هایش حلقه کردم، هیچ مقاومت و مخالفتی نکرد و آرام در آغوشم فرو رفت.
«تو واقعا کی هستی؟»
لبخندی زدم: «من واقعا گابریل هستم، و این‌بار دروغ نمی‌گم.»
او هم خندید: «سعی میکنم بهت اعتماد کنم.» خنده‌اش واقعا شیرین بود.
صبح، ماریا میز مفصلی چیده بود، و به گفته خودش، این اولین بار بعد از مدت‌ها بود که مارگارت برای صبحانه به اتاق غذاخوری می‌آمد.
میز پر از غذا و خوراکی‌های جورواجور بود و مطمئن بودم ماریا آشپزخانه را خالی کرده. اما من فقط به زور توانستم فنجان کوچک قهوه‌ام را خالی کنم؛ میلم به هیچ چیز نبود. وقتی بلند شدم تا بروم، ماریا سریع میز را ترک کرد و به طبقه بالا رفت؛ خوشم می‌آمد که این زن در لحظه می‌داند باید چکار کند.
مارگارت نگاهم کرد: «گابریل، می‌خوای بری؟»
سرم را تکان دادم: «اره، فکرکنم رفتم بهتره.» صدام غم آشکاری داشت.
بلند شد و روی به رویم ایستاد. لب‌هایش تکان خوردند؛ اما چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. این‌بارنگاهم کرد و آرام و با کمی استرس در صدایش گفت: «ام...میـ...می‌شه نری؟..آمم...خب...می‌خوام بمونی پیشم.»
قبل از این‌که چیزی بگویم، انگشتش را روی لب‌های گذاشت: « لطفا مثل آرتور نباش. باهام خوب باش، و... لطفا هیچوقت ترکم نکن. چون این‌بار...اگر بری...واقعا می‌میرم!»
برای بار دوم در آغوشم کشیدمش: «قول می‌دم. قول می‌دم هیچوقت ترکت نمی‌کنم.»

پایان✨
هشتمین غروب مرداد ماه سال یک‌هزار چهارصد و سه🌖
ساعت شش و چهل و هفت دقیقه عصر☕️

پرنیان مقارئی

کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده ممنوع

پارت اول رو اگر نخوندی حتما بخون

چنل تلگرام https://t.me/wildflowers_sy
داستانعاشقانهداستانکدرام
باهام بیا! بریم به دنیای رویاهامون...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید