پلوتون!pluton
پلوتون!pluton
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

||خانم تامپسون عزیزم...

خانم تامپسون سرپرستار بخشی بود که توش کار میکردم. زنی حدودا پنجاه ساله با موهای جوگندمی و قد کوتاهی که کمی خپلیش کرده بود.

همیشه گره محکمی میان ابروهاش بود و قیافه حق به جانبی داشت. قطعا که همیشه حق رو با خودش میدونست و هیچ انتقادی رو نمی‌پذیرفت.

نظم همیشه مثل سایه دنبالش بود و مثل کابوس توی خواب ما بود. هر یک دقیقه تاخیر برابر بود با کسر شدن پونزده درصد حقوقت؛ هر پرستار مسئول رسیدگی به بیماران خاصی بود و بیمارانی که جدید میومدن توی دو دقیقه اول بین پرستار ها تقسیم میشدن؛ براش مهم بود که ملحفه ها هر روز عوض بشن تا از عفونت جلگیری کنن_انگار که هتل بود نه شرایط سخت جنگ_ و انجام ندادن همین کار پونزده درصد دیگه از حقوقت کم میکرد. در نتیجه اگر توی یک ماه سه دقیقه تاخیر میکردی و دو روز عوض کردن ملحفه ها رو فراموش میکردی، ماه بعد رو باید با کمک های خیریه زندگی میکردی.

جنگ بود و هر روز ده ها مجروح رو به بیمارستان منتقل میکردن. انقدر تعداد بیمارها زیاد بود که خیلی از اون ها روی زمین و توی راهرو ها میخوابیدن؛ و ما شبانه روز با کمترین استراحت و بعضی از روزها بدون استراحت مشغول مراقبت از بیمارها بودیم. ولی همین نظم و سختگیری خانم تامپسون باعث شد که بتونیم به تمام بیمارها به خوبی رسیدگی کنیم؛ و همینطور بعد از جنگ تقدیر ویژه‌ای ازش شد.

خانم تامپسون زن عجیبی بود؛ میتونستم دل مهربونش رو حس کنم وقتی که در طول سه سالی که پیشش کارکردم یکبار لبخندش رو ندیدم؛ هربار که مجروح های جدید به بیمارستان منتقل میشدن میتونستم ناراحتی و دلسوزی رو در حرکاتش حس کنم با این حال که اخم های درهم و عصبانیت و چشم‌های خالی از احساسش هیچ تغییری نکرده بود.

همیشه با این فکرمیکردم که پشت این زن جدی چه گذشته سختی و توی دلش چه فریاد های پر از دردی حبس شدن. گاهی همزمان با پانسمان کردن بیمارها براش سناریو میچیدم و این باعث میشد ابا احترام بیشتری بهش نگاه کنم. هنوز هم صداش توی گوشم هست که با داد میگفت:«هی خانم لارسن،حواست به کارت باشه نه به دنیای پریانت.»

دوماه بعد از تموم شدن جنگ من از اون بیمارستان رفتم و توی یه بیمارستان توی شهر خودم کارم رو ادامه دادم و از اون روز به بعد خبری از خانم تامپسون نداشتم؛ تا اینکه یه روز از یه همکار قدیمی شنیدم که خانم تامپسون در سن 61 سالگی از بند جسمش رها شده و روحش به پرواز دراومده.

شب هنگام یکم اسفند هزار و چهارصد و دو

پرنیان مقارئی:)

داستانداستانیداستان کوتاهخاطرهخاص
باهام بیا! بریم به دنیای رویاهامون...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید