صفهات کهنه کتاب را ورق میزدم. آتش شومینه و کتابهای کتابخانهام، تنها همدم شبهایی بودند که تمام این سالها به تنهایی میگذراندم؛ اما یک شب، تمام ماجرا تغییر کرد. صدای زنگ تلفن، از دنیایی که با کتاب در دستم و قهوه ای که گرما و تلخیاش هنوز در دهانم جریان داشت، بیرون کشاند. در گوشم، صدای ظریف دختری جریان یافت که مرا "آرتور" میخواند؛ اسمی که هیچگاه کسی مرا با آن مورد خطاب قرار نداده بود.
«ببخشید خانوم؛ ولی من آرتور نیستم.»
ولی انگار صدایم را نشنیده بود؛ تنها با هیجان خاصی کلماتش را با سرعت پشت هم بنا میکرد.
«آرتور، این همه وقت کجا بودی؟ چطور دلت اومد تنهام بذاری؟ تو که تحمل یه لحظه دوری ازم رو نداشتی؟»
ناگهان جیغ خفهای کشید؛ و من انگشتان ظریفی را تصور کردم که به هنگام این جیغ روی لبانش نشستند.
«وای! نکنه اتفاقی برات افتاده؟ با درشکه تصادف کردی؟ یا توی جاده دزدا بهت حمله کردن؟ وای آرتور، عزیزم حالت خوبه؟»
سکوت جای صدای گرمش را گرفت. نمیدانستم در برابر تمام آن سوالهای پر از نگرانی چه بگویم؛ نه میتوانستم ناامیدش کنم و بگویم آرتور نیستم، نه میتوانستم آرتور دروغینش شوم. بعد از دقایقی که در سکوت غرق شده بودند، صدای آرام و پر از اندوهش گوشم را گرم کرد.
«نمیخوای یه چیزی بگی و از نگرانی دربیاریم؟! دلت راضی میشه من اینجا از نگرانی دق کنم؟»
لبهایم چندبار باز و بسته شدند؛ اما کلمهای از میانشان خارج نشد. جیغ دیگری گوشم را پر کرد.
«وای آرتور. نکنه لال شدی و دیگه نمیتونی حرف بزنی؟»
این حرف نه به عنوان تیکهای به سکوت طولانی ام؛ با نگرانی و ترسی واقعی بیان کرده بود. تا کمر خم شده بودم و میخندیدم. نمیدانم دقیقا بعد از چند مدت، اما مدت طولانی بود که نخندیده بودم؛ شاید حتی یک لبخند ساده.
صدایش آرامتر شد: «حداقل که خوب میخندی!»
پاهایم از شدت خنده بیجان شده بودند؛ روی دسته مبلی که کنارم بود نشستم و سعی کردم خندهام را تمام کنم. زشت بود که در جواب اینهمه نگرانی و دلتنگی یک خانوم، اینطور بخندی. اینبار حرفی برای گفتن داشتم؛ اما گویا مزاحمی سر رسید:
«اوه، نه! ماریا اومد. باید قطع کنم. اگر بفهمه، دوباره کلی غرغر میکنه! فردا...»
تلفن قطع شد.
گرمای شومینه پوستم را میسوزاند. چشمانم خیره کلمات کتاب بود؛ اما بعد از چند ساعت حتی یک خط هم نخوانده بودم. تمام ثانیههایی که بعد از تلفن دیشب گذشت را به این فکرمیکردم که چطور بگویم آرتور نیستم. دراصل به این فکرمیکردم که چطور از این به بعد صدای لطیفش را نشنوم.
تلفن به صدا درمیآید و من فکرمیکنم برای رسیدن به آن، پرواز کردم. صدایش که در گوشم پیچید با خود فکری غیراخلاقانه آورد؛ وانمود کردم که در یک تصادف حافظهام را از دست دادم و او باید همه چیز را برایم تعریف کند.
مارگارت، اشرافزادهای که بعد از ناپدید شدن نامزدش، خانوادهاش او را به یکی از ویلا هایشان در کیلومتر ها آنطرفتر، تبعید کردند.
«حتی دلیلش رو هم نمیدونم. انگار که عاشق شدن من و بدتر از اون ناپدید شدن تو مایه ننگشونه.»
دستم را میان موهایم کشیدم و برای لحظهای به زمین خیره شدم.
«چطور با آر...با هم آشنا شدیم؟»
میتونم لبخندش رو حس کنم: «بعد از سه سال خشکسالی و بیبارون و برف؛ یه روز صبح بیدار شدیم و زمین پر از برف بود. از بزرگ و کوچیک توی خیابون ها جشن و شادی برپا کرده بودن. و من...»
خندهاش اجازه نداد حرفش را کامل کند. خندهاش خنده را به لبان من هم آورد. هیچ چیزی زیباتر از خندههای شیرین و صدای لطیفش نبود. نمیدانم چه جادویی در پی آن دختر بود که در یک لحظه مرا عاشق خودش کرده بود. عشق؟ اعتراف کردم! بعید بود...
خندهاش که کمتر شد، با رگههایی از خنده که هنوز در صدایش بود، ادامه داد: «منــ...بخشید، ولی گلوله برف به جای صورت دوستم به صورت تو خورد. و ما برای اولینبار اونجا هم رو دیدیم...و عاشق شدیم.» آخرین کلماتش آرام و آرامتر ادا شد.
شاید من آرتور نبودم؛ ولی عاشقش بودم.
«تو آرتور، نوه همسایه کنارمونی. یه پسر تاجر که توی مسیر تجارت، گذرش به عمارت پدربزرگش افتاد.»
«و عشق اونجا موندگارش کرد!»
صدایش رنگ غم گرفت: «اگر موندگارت کرده بود که این اتفاق برات نمیافتاد. آرتور، من عاشقتم؛ ولــ...ولی مطمئن نیستم تو هم من رو همونقدر دوست داری یا نه؟!»
دستم را میان موهایم کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم. بهار تازه از راه رسیده بود و باغم را سرسبز تر از هرسال و زمانی کرده بود. درختها از حجم زیاد برگها سنگین شده بود و درختهای گیلاسی که نصف بیشتر جمعیت درختهای باغم را تشکیل داده بودند؛ پر از شکوفههای صورتی و دلربا شده بود. نگاهم به بوتههای رنگارنگ رز افتاده. از هررنگی گل رز توی باغچهام بود و بذر هایی که سالها به ثمر نمیرسیدن، باغم را پر از گل کردهبود.
همچنان نگاهم خیره رزهای صورتی بود: «مارگارت، من حس آرتور قبلی رو نمیدونم؛ ولی این آرتور، عاشقانه دوستت داره، عزیزم.»
مارگارت در تاریکترین روزهای زندگیام، مثل گلسرخی جوانه زد و زیباییاش زندگی ام را شکوفا کرد. در پس تمام شبهایی که در تنهایی گذشت و تمام روزهایی که غرق در کار بود، تنهایی خلاء بزرگی ایجاد کرده بود که فقط مارگارت توانست پرش کند.
-----------------
خون روی صورتم را با دستمال نخی پاک کردم؛ ولی برای کبودیهایم هیچکاری نمیتوانستم انجام دهم. زنگ کنار در را فشردم. زنی حدودا پنجاه ساله، قد کوتاه و کمی توپر در را باز کرد.
به کبودی گونه و چند قطره خون روی پیرهن سفیدم نگاه کرد و کمی مردد شد و شاید هم ترسید:«بفرمایید جناب؛ چه کمکی میمیتونم بهتون بکنم؟»
گفتم: «ببخشید، من توی راه یه تصادف کوچیک داشتم، و...»
حرفم را قطع کرد: «براتون دکتر خبر کنم؟»
«نه، نه. فقط گفتم که بدونین و این نگرانی و ترس تون از بین بره!» میدونستم ترسیده که شاید یک قاتل زنجیرهای در خانهاش را زده باشد.
خودش را جمع جور کرد و گفت: «چه ترسی؟ اشتباه میکنین.»
دستی به کت خاکستری روشنم کشیدم: «به هرحال، من اومدم بانو مارگارت رو ببینم.»
رنگش پرید و هول شد. من من کرد: «اشتباه اومدین. روز خوش.» و سریع در را هول داد تا ببندد.
در را گرفتم و مانعش شدم: «ولی من مطمئنم همینجا هست.»
غر غر کرد: «گفتم که جناب؛ اشتباه اومدین.»
«یعنی دختری که بخاطر عشق از خانوادهاش طرد شد و توی این عمارت زندانی شد اینجا نیست؟ پس دختری که هرشب باهاش صحبت میکردم چی؟» برگهای را نشانش دادم: «حتما این آدرس رو هم من از خود در آوردم.»
تسلیم شد. در را باز کرد و اجازه داد وارد خانه شوم. خودم را در آینه روی دیوار نگاه کردم؛ چشمم به قطرات خون افتاد. یک دروغ کوچک گفته بودم. تصادفی در کار نبود؛ وقتی در جستوجوی عمارت از مردم پرسوجو میکردم، به مرد گستاخ و دیوانهای رسیدم که از هیچ توهینی به زنی که دوستش دارم دریغ نکرد، من هم هدیه کوچکی تقدیمش کردم که تا هفتهها آثارش باقی میماند.
روی یکی از مبلهای پذیرایی نشستم. همان زن خدمتکار با یک سینی وارد اتاق شد. فنجان قهوهای روی میز گذاشت و روبهرویم نشست. سرش را پایین انداخت و انگشتان دو دستش را درهم قلاب کرد. کمی من من کرد و آخر به حرف آمد: «آقـ...آقا؛ لطفا کسی نفهمه شما رو راه دادم.»
لبخند دلگرم کنندهای زدم: «نگران نباش.» فنجان قهوه را برداشتم و قلپ کوچکی نوشیدم. «چه اتفاقی برای مارگارت افتاده؟»
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد: «آرتور، نوه یکی از همسایههاشون بود. پنج سال پیش، وقتی برای تجارت به شهرهای مختلفی سفر میکرد، گذرش به شهر و خونه پدربزرگش افتاد. توی مدتی که اونجا مونده بود، چند باری با بانو مارگارت ملاقات کرده بودن و آخر سر بهم دل باختن. آرتور هم بخاطر بانو مدتی سفرهاش رو متوقف کرد؛ اما خب اونم مرد تجارت بود و نمیتونست بیخیال کارش بشه؛ دوباره سفرهاش رو از سر گرفت و به بانو مارگارت هم قول داد بعد از این سفرش مراسم ازدواج برگزار کنن.»
چشمش را از من گرفته بود و به نقطه نامشخصی در سمتی دیگر خیره شده بود. و اما من با ترس بیدلیلی مدام پوست دستم را میکندم و پوست لبم هم در حصار دندانهایم تکهتکه میشد.
ادامه داد: « تا دوهفته با نامه و تلگراف و تماس با هم در ارتباط بودن؛ اما بعد از دوسه هفته آرتور ناپدید شد. بانو به هرجا که فکر میکرد باشه، تلگراف و نامه میفرستاد؛ اما دریغ از حتی یک کلمه جواب و نشونهای کوچیک. دخترک بیچاره، مدام بیقراری بود و یکجا بند نمیشد.»
نفس عمیقی کشید: «این خبر توی شهر پیچید. هرکسی نظری میداد و قضاوت خودش رو داشت؛ و شایعاتی هم که ساخته میشدن برای بانو و خانوادهش تبعات سنگینی داشت. بلاخره یک روز از جایی خبر رسید که ماشینی که آرتور باهاش سفر میکرده، داغون و له شده و پر از خون و با یکی از همراهاش گوشه جادهای پیدا شده؛ اما هیچ اثری از خودش نبود. بانو مارگارت با شنیدن این خبر دیوونه شد. توی خونه مدام راه میرفت و با خودش حرف میزد و انگار اصلا توی این عالم نبود.»
آهی کشید و حس کردم حلقهای از اشک توی چشماش تشکیل شد: «دختر بیچاره با اون همه غم هیچ حامی از طرف خانوادهاش نداشت. دخترک بیچاره و عشق نافرجامش برای شهرت و اعتبار پدرش خدشه بدی بود. خیلی بیحمانه توی این عمارت دور از شهر و خانوادهاش زندانی شد و حالا توی این همه سال، آقا شما اولین کسی هستین که به دیدنش اومدین.»
ناگهان صدای شکستنی پیچید...
ادامه دارد....
برای خوندن ادامه داستان به کانال تلگرام سر بزنید
https://t.me/wildflowers_sy :لینک کانال