پلوتون!pluton
پلوتون!pluton
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

-نادیوانگان-

کتاب‌هایم را بیشتر به خودم فشردم و نفسی عمیق کشیدم. فکرکنم عادی بود که روز اول کارآموزی استرس‌زا باشد؛ ولی نه انقدر شدید. انگاری چیزی ته دلم مطمئن بود که دردسر پشت در است. تابلو بالای در را نگاه کردم؛ بیمارستان روانی مورگان. فکرنکنم اینجا اتفاقات بد، چیز عجیبی باشند. افکارم را پس زدم و وارد ساختمان شدم.

منشی پذیرش سرش را بالا آورد،نگاهش را در صورتم چرخاند، و دوباره به برگه معرفی نامه خیره شد. انگار که چیزی در برگه با کسی که رو‌به‌رویش ایستاده همخوانی ندارد. بعد از چند لحظه سرش را تکان داد و پرستاری را که آن‌طرف‌تر سرش با پرونده توی دستش گرم بود صدا‌کرد:«جوسی!»

در یک چشم بهم زدن جوسی کنارم ایستاده بود.دخترجوان و زیبایی بود که معلوم بود سابقه طولانی ندارد؛ شاید یک یا دوسال. منشی به سمت من برگشت و دستانش را درهم قلاب کرد:«خانم کالینز، خیلی خوشحالیم که دوره کارآموزی تون رو در بیمارستان ما می‌گذرونید. میتونید که از همین حالا کارتون رو شروع کنید.جوسی آدامز، راهنمایی تون میکنه. موفق باشید.»

لبخند کوتاهی زدم:«ممنونم.»

*****

ساعتم را نگاه کردم. دوساعت بود که سرپا بودم و پاهایم درد میکردند. آدامز، بعد از اینکه بیمارستان رانشانم داد و یونیفرم مخصوص را داد تا بپوشم، مرا به اتاق روانپزشکی برد که قرار بود کارآآآموزی ام را زیر نظر او بگذرانم، و تمام راه را صرف این کرد که نکته های مهم را دوباره گوشزد کند.

دکتر رابینسون، مردی حدودا37 ساله، قد بلند، و کاملا جدی بود. از همان لحظه اول کار را شروع کرد؛هشت پرونده را روی دستانم گذاشت و راهی طبقه دوم شدیم.

سراغ تمام بیمار ها رفتیم. دکتر رابینسون با وسواس درباره بیمار‌ها توضیح میداد، علائم شان را باهم چک میکردیم و تمام نکات را موبه‌مو می‌گفت. بعد از این دو ساعت به چهار تا از بیماران سرزده بودیم و به پنجمین نفر رسیده بودیم که دکتر را برای یک مورد اورژانسی صداکردند.

ویلیام ویلیس، بیمار پنجم، پسر جوان و قدبلندی بود که هیچ جوره شبیه یک بیمار روانی نبود؛ از وقتی آمده بودم روی تخت نشسته بود و به زمین خیره شده بود. آهی کشیدم و به سمت پرونده هایی که روی تختی خالی رها کرده بودم برگشتم. دوباره آن‌ها را مرتب روی هم چیدم.

-کارآموزی، درسته؟

با ترس به عقب برگشتم. ویلیس سرش را بالا آورده بود و نگاهم میکرد. سرش را تکان داد:«توهم به زودی یکی از موش‌های دست‌آموزشون میشی.»

به خودم آمدم. حرفش عجیب بود درحالت عادی باید میترسیدم؛ ولی او، به هرحال، دیوانه بود و حرف‌هایی که میزد با آگاهی نبود. به سمتش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم:«بهتره بخوابی، ویلیام.»

تکان نخورد.

-تو نمیدونی اینجا چه خبره! هیچکدوم از اینایی که اینجا دیدی دیوونه نیستن!

با تعجب نگاهش کردم:«چی داری میگی؟»

بلند شد در اتاق را بست. انکار نمیکنم از اینکه با یک بیمار روانی در یک اتاق بسته تنها شوم ترسیدم. روبه‌رویم ایستاد و عصبی نگاهم کرد:«همه‌ی کسایی که اینجا دیدی سالمن ولی با قرصایی که به خوردشون دادن کاری کردن همیشه گیج و منگ باشن تا نتونن چیزای وحشتناکی که میدونن رو به کسی بگن. ما اینجا بخاطر آگاهی زندونی شدیم.»

دستش را توی موهایش کشید و روی تخت نشست.

-ببین خانم...کالینز! حکومت ها دارن همه مردم و اتفاقات رو کنترل میکنن. تمام چیزایی که هر روز تو اخبار میبینی نمایشه. اتفاقات مثل قصه ایه که مینویسنش و

حتی آب خوردنت رو هم اونا تایین میکنن. اینا همه خیمه شب بازیه. داستان از این هم وحشتناک تره. تو باید کمکم کنی؛ باید فراریم بدی. باید کاری کنیم همه بفهمن چه خبره.»

هضم چیزهایی که میگفت برایم سخت بود. سرم را تکان دادم:«دروغ میگی. تو فقط دیوونه ای.»

از اتاق بیرون زدم و به صدا زدن هایش جواب ندادم و فقط دور شدم.

****

روی مبل نشسته بودم و خیره به نقطه ای نامعلوم، فقط حرف های ویلیس در سرم می‌چرخید. نگاهم به کتاب «1984» افتاد. هیچوقت نخوانده بودمش و یادگاری از پدر بود. ناگهان یاد حرف های پدرم افتادم:«سیاست چیز کثیفیه. هراتفاق وحشتناکی که فکرش رو بکنی میتونه بیفته و چیزایی که میبینی واقعی نیست.انقدر میتونه وحشتناک باشه که باورت نشه؛مثل کابوس وحشتناکیه که وقتی بیدار میشی خوشحالی که فقط یه خواب بوده؛ ولی این یکی واقعیت داره»

پالتو بلندم را برداشتم از خانه بیرون زدم.

به بیمارستان روانی که رسیدم، فقط ساختمانی غرق در آتش جلوی چشمانم بود. صدای کسی را شنیدم که میگفت فقط ده نفر از بیماران را توانسته اند نجات دهند. و ویلیام جزو هیچکدام از آنهایی نبود که او میگفت.

با ناباوری سرم را تکان دادم:« نه؛ این نمیتونه آخرش باشه»

-درسته خانم کالینز. این آخرش نیست.

سایه ای آشنا پشت دیوار بود!

به وقت سوم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو

-پرنیان مقارئی-



پی نوشت: دوست دارین پارت دوم رو بنویسم؟!
داستانداستان کوتاهجناییمعماییتوهم توطئه
باهام بیا! بریم به دنیای رویاهامون...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید