You can play music to give you a better mood!
از شدت اظطراب و التهاب خیلی ناخودآگاه انگشتاشو از چپ به راست با یه ریتم تکراری و معروف بالا و پایین میکرد.
اولش سعی کردم زیاد به حرکت دستش توجه نکنم؛ اما کم کم حواسمو به حدی پرت کرده بود که باز موندم از رانندگی.
دست راستمو خیلی آروم گذاشتم رو دستش، سعی کردم خیلی آروم انجامش بدم ولی دستشو کشید و مشت کرد تو اون یکی دستش.
کشیدن دستش برام مثل یه شکست کوچیک بود؛ اما سعی کردم خیلی موشکافانه به برخورداش نگاه نکنم چون کل هدفم از این همراهی آروم شدنش بود، پس نمیخواستم با ریزبینیم اوضاعو بدتر کنم.
اما حس خیلی غریبیه اینکه نه اونقدر نزدیک و صمیمیام که قدرت حرف زدن و شهامت سوال کردن داشته باشم، نه اونقدر غریبه که بی خیالی رو ترجیح بدم. انگار یه جور بلاتکلیفی پنهانی...
مسیر قشنگی رو انتخاب کرده بود؛ پر از رنگای سرزنده، نمیدونم قبلا چطوری و با کی کشفش کرده بود اما تکتک جزئیاتشو حفظ بود و حتی همین موضوع هم برام حس غریبگی میآورد... انگار بدون این که بخوام داشتم نقش یه جایگزینو بازی میکردم.
تقریبا به جز بازدمایی که موقع بیرون اومدن آه میشدن تا اون موقع هیچ حرف دیگه ای نزده بود. من خیلی سعی کردم یه موضوعی برای صحبت کردن پیدا کنم؛ اما اصلا هم صحبتی نمیکرد به جز چند تا جمله کوتاه. ولی وقتی چیزی میگفت انگار کلماتش رو قلبم راه میرفتن طوری که تپش قلبمو تو سینم احساس میکردم... حتی در حد همون چند تا کلمه هم که شده انگار موفقیتی بود برام.
از بخش پر درخت مسیر که عبور کردیم تابش خورشید خیلی زیاد شد؛ چشماشو بست صندلی رو پایین داد و بالاخره شروع کرد به حرف زدن، کلمه ها نصفه نصفه، جمله ها کوتاه کوتاه...
- درست بعد مزرعه آفتاب گردون...
- بعد پیچ دوم؛
- من، نمیخواستم اونطوری بشه. واقعا نمیخواستم...
گريه کلمه هاشو نامفهوم و بریده بریده میکرد. یه نفس عمیق کشید و آروم زیر لبش گفت: خورده شیشه ها رفته بود تو قلبش...
بعد دستاشو گذاشت رو صورتش که اشکاشو پاک کنه؛ وقتی داشت حرف میزد پوست دستشو کنده بود یه جوری که خون دستاشو پر کرده بود.
وقتی اشکاشو پاک میکرد صورتش خونی شد، دیدنش تو اون وضعیت طبیعتا باید برام سخت و ناراحتکننده میبود، اما بنظرم با اون حالش تماشاییتر شده بود. حس عجیبی بود که کنارش عذاب وجدان هم به جونم چنگ میزد اما اون حالش از نظم همیشگی که داشت جذابتر بنظر میرسید.
هیچی برای گفتن نداشتم، اون قدر دردش بزرگ بود که اگر میخواستم حرف بزنم اوضاع بدتر میشد. غیر چند تا کلمه نسبت به حرفاش کاملا سکوت کردم.
وقتی مزرعه آفتاب گردون که از دور دیده میشد چشماشو بست؛ رنگ از صورتش پرید انگار نفسش بند اومده بود... مسیر همواری نبود بخاطر همین سرعت خیلی کمی داشتیم. در ماشینو باز کرد؛
قبل از اینکه پیاده بشه توقف کردم.
تکیه داد به جلوی ماشین، نمیخواستم به هیچ کدوممون احساس دخالت کردنو القا کنم برای همین سمتش نرفتم؛ اما منتظرم بود...
پیاده شدم، دیگه دیدنش برام تو اون حال جالب نبود؛ از شدت گریه میلرزید. تنش سرد بود و سرش داغ.
دستشو گذاشتم روی قلبم، چشماشو بست. گفتم: آروم باش جات اَمنه، اینجا تو قلبم.
با کلمه های مُقطع گفت: میشه تو بغلت بمونم؟ سعی کردم همه حمایتمو تو صدام جمع کنم: تا هر موقع که بخوای...
یه لبنخد بی روح تحویلم داد و خودشو از بغلم جدا کرد، رفت نشست تو ماشین.
رفتارش بدون اینکه خودش بدونه و بخواد هر بار شکستم میداد؛ انگار این بار بیشتر از دفعه قبلی غریبه بودم.
بی هیچ حرفی دوباره راه افتادیم؛ از مزرعه که رد شدیم، پیچ اول؛ پیچ دوم...
دستشو گذاشت روی قلبش، همه نفسشو جمع کرد و گفت: همینجا بود.
دره ی عمیق و وحشتناکی بود؛ سرعت ماشینو بیشتر کردم که زودتر ازش بگذریم و متوجه این کارم شد، چند لحظه نگاهشو از مسير برداشت و گفت: مرسی که حواست بهم هست.
دوباره خیره شد به راه؛
بعد همه غریبی هاش انگار رنگ اعتماد تو چهرهش ظاهر شده بود. از شدت هیجان قلبم تند تر میزد؛ اما نمیخواستم رنگ شادی درونمو بریزم تو مسیر چشمای غمگینش. ساکت موندم، اما این بار سکوتم از اطمینان بود نه شکست...
از شدت اظطراب و التهاب خیلی ناخودآگاه انگشتاشو از چپ به راست با یه ریتم تکراری و معروف بالا و پایین میکرد...
۱۴۰۱/۱۰/۱۰ - یگانه