روز بعد بود و مشغول به کار که به خودش آمد و دید یکی از اربابها با صورت گرد و برافروختهاش درحالیکه چشمهای آبیش دارد از حدقه بیرون میزند، سرش داد میزند. به قدری که کل افراد او را نگاه میکردند و تا رفت به خودش بجنبد که بفهمد چه شده و چه باید بکند، زیر خروار مشت و لگد مأموران چاپلوس مدفون گردید.
تن نیمهجان و غرق خونش را گوشهای انداختند تا نفسش بالا بیاید. کبود شده بود و سرفه میکرد و از سر و دماغ و کمر شلاق خوردهاش خون میریخت. صدای سرفهاش که بند آمد، لگد ارباب نثارش شد که خودش را جمع کند و البته ارباب با اشاره به مأموری که به قصد کشتنش خیز برداشته بود، جانی دوباره به او بخشید.
بلند شد و خواست جعبهای بگیرد که نعرههای مأمور به او فهماند که باید خون بدبویش را بشوید تا جعبهها کثیف نشوند. کنار آب نشست و صورتش را در آب فروبرد و دستی به صورتش کشید. سر که برآورد و آب که آرام گرفت، خودش را به جا نیاورد. گوئیا خیالات دیشب، باعث شده بود نفهمد که جعبهی روی دوشش کج شده است و نزدیک بود جان بر سر این کجی ببازد. بار دیگر سر در آب برد و چنان محکم صورت شست که هوای عاشقی را آب ببرد. به کار برگشت. روزها گذشتند. غرق مشقت و بیروح!
آن روز باران میبارید. البته چیزی از گرما نمیکاست. زمین گل شده بود و پا را در خود میکشید ولی بارها تمامی نداشتند و کار ادامه داشت. همهمه شروع شدند و خبر، خبر مهمی بود. چند لحظه بعد همهمهها تبدیل به شلاق شدند و شلاقها بردهها را وا میداشت تا به سینه بر زمین دراز بکشند. چفت در چفت. او هم مثل بقیه تن به گل سپرد و وقتی سر به سمت مسیر داد، او را دید. مثل قبل، مثل طاووس که دامن بلندش را ندیمهها میبردند و چتر سترگش را غلامان و شانههای بلورینش بیشتر از قبل نمایان بود. موهای گره در گرهاش خوش میرقصید و دل از کف میبرد. برای اینکه گاری در گلگیر نکند، چند قدمی را باید پیاده میرفت و برای اینکه مقدمش گلین نشود، بردهها فرش راهش شده بودند و او خونسرد و بیصدا میگذشت. انگار نه انگار که زیر پایش جان جاری است. به او که رسید شانههایش را نرم کرد تا پای دختر سختی نبیند. وزن بیوزنیاش هم دل میبرد. کاش استخوان را میشکست. بوی کاکوتی میآمد و طعم دهان دختر کاکوتیچین زیر زبانش بود. ملکه از سفر برمیگشت و عشق را در خون او برمیگرداند. شب دوباره آغاز بیخوابی بود.
با خودش خلوت که کرد دید کل این ایام اسارت را جز در این گوشه به سر نبرده است و شاید سالهاست که انگوری را از درخت نچیده و شیر تازه دوشیده شده را از یاد برده است. به مادرش فکر میکرد. به روزهایی که او هیزم میشکست و مادرش نان به تنور میزد. به روزهایی که پیراهنش را درمیآورد و با هیجان دنبال پروانهها می دوید و پدرش زیر درخت لم داده بود و ساز دهنی میزد که با صدای جیرینگ جیرینگ زنگولهی بزغالهها سمفونی روحبخشی شکل میداد و گاهی این صدا با صدای رقص علفهای بلند همراه میشد. کم کم داشت یادش می رفت که روزگاری آزاد بوده و آزاد زاده شده است . جای پای دختر بر کمرش، نقطهی ثقل تنش بود.
پایان قسمت دوم