از آن اول صبح معلوم بود که امروز یک روز معمولی نیست. اگرچه مثل همیشه بردهها مثل مورچهی بار به دوش در رفت و آمد بودند و آفتاب هم مثل همیشه بیخیال میتابید و بوی دریا و بوی تنهای بردهها قاطی شده بود، ولی همان نیروی الهامبخش همیشگی خبرهای متفاوتی داشت و صدای نعرههای اربابِ در سایه تمرگیده و گُر گرفتنش موید این الهام بود. چشمها به مخاطب صدا خیره شدند. برده برهنه با موهای چرکین و سیاه که روی شانههای خیس عرقش چسبیده بود و روی سینهاش نیز ردی از این موها تا نافش رفته بود و بدن سفید آفتاب سوختهای داشت. به زور به سیسال عمرِ بردگی میخورد. بلافاصله سربازها او را گرفتند و تکه پارچهای که به برای ستر عورت بسته بود را کندند و تفتیش شروع شد. حبهی زمردی از بار را در تن خود جا داده بود! برای چه؟ کسی نمیدانست. وقتی حتی نمیتوانستی ده قدم از تیررس سربازها دور شوی و نه جایی برای پنهان کردن داشتی، نه چیزی برای خریدن و نه خانوادهای که تو را زنده بپندارند. از لحن صدایش میشد فهمید که میخواهد از خودش دفاع کند ولی چشمهای نفهم و خشمگین ارباب همهچیز را مشخص میکرد. دستهایش را با طناب بستند و نشاندندش. دهانش را هم بستند. گردنش نوازش شد و سرش را به پایین فشار داد تا جای ضربه خوب آماده باشد. شمشیر بالا رفت. پیرمردی نحیف از لابلای کارگرها جست و خودش را روی پای ارباب انداخت که جایگزین شود. ارباب نیز که از کثیف شدن کفش چرمینش با آب دهان پیرمرد به خشم آمده بود، پا روی صورت پیرمرد بینوا گذاشت و فشار دادن گرفت و با اشاره ارباب، سر پسر جوان روی زمین غلتید.
او را واداشتند تا خون جوان را از زمین بشوید و به بردگیاش برگردد. مبهوت مانده بود و با سطل از دریا آب برمیداشت. او مرگ زیاد دیده بود. خون هم. اما این یکی فرق داشت. انگار سر آن شمشیر سینهی او را هم دریده بود. خونها با آب قاطی میشدند ولی آرام آرام. دستهایش میلرزید و میسابید. یاد آن جنگ لعنتی افتاد. خون شویی خوب پیش میرفت تا آنکه تنها رد خونِ نحیف باقی مانده، خون صورت پیرمرد بینوا بود. آب را که ریخت، خون که در آب حل شد. سطل نزدیک بود دماغ ارباب را خرد کند. سطلی که او پرت کرده بود. طغیان هنوز در رگهایش ادامه داشت. انگار نمرده بود. حتی عشق هم او را نمیرانده بود. شاید هم زنده نکرده بود. هرچه بود هنوز بردگی را خوب نیاموخته بود. قبل از این که خیزش به حرکتی بیانجامد، زیر دست و پای سربازها مدفون گردید و به خودش که آمد پاهایش را با طنابی بسته بودند و میکشیدند و میرفت. رفتن تا سر تیر بلند وسط میدان ادامه داشت.
مثل صلیبی وارونه شده بود که وارونگیش دین مسیحیت را به چالش نمیکشید و غباری از ناقوس کلیسا نمیزدود. خون دماغش که بند هم نمیآمد، یک چشم را از دیدن وارونهی دنیا محروم میکرد ولی آن چشمش میدید. بردهها مثل گوسفندهای سربزیر کار را از سرگرفته بودند و بقیه هم دریا بود و البته خورشیدی که به درشتی مردمک چشم حسودی میکرد. جوری به افق نگاه میکرد که انگار دیدن سرزمین مادریش از این بالا ممکن بود. باد کم جانی تکانش میداد و مرهمی بود به داغی تن کوفتهاش و البته کمکی برای لخته شدن خونی که سرش را هم پوشانده بود. برهنگی وارونه انگار ایرادی نداشت و کسی التفاتی نمیکرد. برهنگی برای بردهها التفاتی ندارد. مگر اینکه ارباب پوشیدهپسند باشد که در آن صورت نیز پوشیدگی خالی از مفهمی به جز بردگی خواهد شد.
صدایی نبود، تا بوی خون طمع مرغهای گوشتخوار گرسنه را برانگیخت. چشمهایش را با توان بسته بود و با مشتهایش سعی میکرد پرندهها را از تنش دور کند. طعمه شدن حس غریبی دارد. گاه پای تیرش مرغ مشت خوردهای هم میافتاد که مُهری هم ز خونش میگرفت و طمع بردهها را به نبردی جانانهتر برمیانگیخت. نبرد هم تا شب ادامه داشت. تا اینکه ماه با سر رسیدنش سپر جانش شد. شب آنقدرها هم که فکر میکنند بیرحم نیست. ماه هم گویا مادری کردن بلد است.
آتشی روشن بود و بوی کباب مرغِ مشت خورده میآمد و گوشتی زیر دندانِ خندیده میرفت. شبی استثنايي برای جمع بود. کور سوی آن آتش دور صلیب را به تصویر میکشید. صلیبی وارونه و جوان و صلیبی پابرجا و پیر. پیرمرد هم از پارهای مرغ بیبهره نماند و تنها کسی بود که گاهی سرش را بالا میکرد.
پایان قسمت سوم