خانم "بینام"
روزی روزگاری خانم کم سن و سالی بود به اسم خانم "بینام".
خانم "بینام" صاحب خیلی چیزای "بی"دار بود.
او یک خانهی بزرگ "بیدیوار" داشت. حدوداً به بزرگی یک شهر "بیدرو پیکر".
سقف خانهاش خیلی خیلی بلند بود. تقریبن چسبیده به آسمان.
چون خانهی خانم "بینام" دیوار نداشت، چیزی در آن نگه نمیداشت.
همین "بیچیزی" خانم "بینام" او را مجبور میکرد که هیچ کس را دور و برش نگه ندارد. یعنی اگر هم میخواست چیزی نداشت که به آدمها بدهد. برای همین یک خانم "بیکس" هم بود.
خانم "بینام" فکر میکرد "بیکسی" و "بیچیزی" او از "بیچارگی"اش است.
با این حال هیچ وقت نگذاشت که این موضوع او را "بیامید" هم بکند.
خانم "بینام" در یکی از خیابانهای "بیهرج و مرج" یک شهر "بیصاحاب" بساط کوچکی پهن میکرد و به آدمهای "بیغم" شکلات میفروخت.
آخر خانم "بینام" معتقد بود آدم فقط وقتی "بیغم" باشد شکلات در دهانش مزه میدهد.
شب چله بود که یک مشت آدم "بیرحم" به خیابان محل کار خانم "بینام" ریختند و تمام شکلاتهایش را زیر پاهای گندهشان له کردند.
خانم "بینام" که حالا دیگر "بیهمه چیز" هم شده بود به خانهاش برگشت.
ساعتها به سقف خانه خیره ماند و تصمیم گرفت از فردا ستاره بفروشد.
بعد لبخندی زد و خوابید. صبح که شد خانم "بینام" صاحب یک "بی" جدید شده بود: "بیجان".
#زهرا_هموله
تلگرام @zhanevis67
سایت zahrahamouleh.com