در روستایی کوهستانی که مردمانش به باغداری مشغول بودند شهریور ماه که میشد همهی درختهای گردو با هم شانه میتکاندند و خود را سبک میکردند. در بالای این منطقه، روی تپهای نه چندان سرسبز، یک سرو گردن بالاتر از باغهای گردو، دریاچهی خون برپا بود. هیچوقت کسی جرات نداشت چرایی وجود دریاچه را بپرسد! اردیبهشت ماه بود که جوانهی سبز درخشانی از دل خون بیرون زد و همهی اهالی را به سرِتپه کشاند. توجهها به سمتش جلب شد. گیاهِ جادویی، رشد کرد و بالا آمد. شبها نور میتاباند و روزها هوا را فرحبخش میکرد. مرکز توجه همه بود. اهالی روستا از وجودش غرقِ شوق بودند. درخت همیشه سبز بزرگ شد و به گل نشست. درختی با گلهای ارغوانی رنگ و گلبرگهای درشت و گوشتی، بویی عطرآگین و برگهای همیشه سبزِ بزرگ و براق. نامش را مگنولیا گذاشتند.درخت، بزرگ و بزرگتر شد. روزها عطر و بویش تا فرسنگها آنسوتر میرفت و شبها شروع به تابش میکرد، به گونهای که تمام روستا یکپارچه نور میشد. کدخدا و بزرگان کم کم از وجود درخت ترسیدند.یا باید از آن پدیدهای مقدس میساختند یا آن را تهاجمی و مخربِ خاک روستا میخواندند و نابودش می کردند! بزرگان دور یکدیگر جمع شدند و به فکر چارهجویی افتادند که گمان هرگونه خطر احتمالی را از سمت درخت بی اثر کنند.
یکی گفت به آن تقدس ببخشیم و از آن نان درآوریم.
مرد دیگری خروشان برخاست و دستش را به نشانهی تهدید سمت مرد سخنور تکان داد و گفت دهانت را ببند چه تقدسی؟!آن که وسط دریاچهی خون روییده عین نجاست است. رو به جماعت کرد و گفت: نیست؟
صداها به هوا برخاست، هست،هست، باید نابودش کرد.
کسی گفت وجود درخت برکت است و عین پاکی. چیز غیرِطبیعی دریاچهی خون است، که چرا هست؟ از کجا آمده؟!
مرد تهدید کننده با چهرهای برافروخته گفت توی منافقِ سست ایمان را باید گردن زد تا انقدر بیشرمانه دهان باز نکنی و هر سخنی را به زبان نیاوری!
وِلوِله بین حضار افتاد. هرکس راه حلی میداد.
عدهای ترسان، مرد تهدید کننده را ستایش میکردند.
یکی فریاد زد درخت را قطع کنیم. صدای دست و هورا بالا رفت.
دیگری گفت اینقدر خصمانه رفتار نکنید. گلهای خوشبویی دارد. زیباست! هوا را با طراوت و شبهامان را روشن کرده. زن و بچههامان را دور خودش جمع میکند و آنها هم خوشحالند. تازه ممکن است آدم های زیادی را از دور دست به اینجا بکشد و این برای ما سودآور است! من نظر دیگری دارم بیایید دور دریاچه را دیوار شیشهای بکشیم تا درخت نتواند آسیبی به ما بزند!
بازهم همهمه بالا گرفت و در نهایت به کام همه خوش آمد و قرار شد درخت پرگل مگنولیا را در تُنگ بلوری بگذارند تا احتمال هرگونه خطری به صفر رسد اما عطر مست کنندهی مگنولیا از روستا به روستاهای مجاور و از آنجا به شهرها و کشورهای همسایه رفت. چندی نگذشت که دوستداران مگنولیا گروه گروه از دیگر مناطق برای بوییدن و دیدن نور شبتابش به سمت روستا سرازیر شدند.
کدخدا با خود فکر کرد حتماً نقشه و توطئهای در راه است وگرنه چه دلیلی دارد که این همه آدم برای دیدن یک درخت به روستایشان بیاید! برای همین دستور نشست فوری داد و مسئلهی هولناک را مطرح کرد.
یکی گفت روی دیوار شیشه ای را مسقف کنیم.
دیگری گفت این درخت احتیاج به هوای آزاد دارد در محیط بسته خشک میشود. آن یکی گفت چهبهتر! میگویم خود به خود از بین رفت.
مرد تاسی گفت این درخت را دیگر همه میشناسند. اگر بلایی سرش آید همه ما را مقصر میدانند، بیایید دریاچهی خون را جابجا کنیم آن وقت دیگر درخت عجیب جلو نمیکند.
همه از این فکر به هیجان آمدند.
عاقل مردی پرسید چطور این همه خون را جابجا کنیم و اصلا کجا بریزیم؟ مرد تاس گفت: گودالی بزرگ حفر می کنیم و سپس آنان که کاسه و لگن دارند که هیچ، هر که ندارد با نِی تو خالی آن را بمکد و در گودال بزرگ خالی کند.
همه برای این فکرِ بکر هورا کشیدند و دست زدند. تمام مردان و زنان و کودکان روستا فراخوانده شدند وبه هر کس وسیله نداشت، نی دادند.زن و مرد، ریز و درشت مثل زالو به لب دریاچه افتادند و خون مکیدند بالاخره پس از مدتی دریاچهی خون جابجا شد. اما حالا جمعیت بیشتری برای دیدن درخت جادویی میآمد که به خاطرش دریاچهی خون مقدس را جابجا کرده بودند!
کدخدا که عاصی شده بود و روستا را در خطر حس کرد، گفت: باید شاخهای از درخت گردو را به مگنولیا پیوند بزنیم. این بهترین کار است.اگر مگنولیا این همه توانایی را بزند به باردهی، یک درخت گردوی پربار خواهیم داشت و این گونه همه چیز به روال عادی خود برخواهد گشت.
کشاورزان زبده از بهترین درخت گردوی روستا شاخهای جدا کردند و به ساقهی بریده شدهی مگنولیا پیوند زدند.
اما مگنولیا گردو نمیدانست چیست! هرچه تلاش کردند، پیوند را پس زد. کدخدا آشفته شبها در مهتابی خانهاش مینشست ، چپقش را در هوای خوش مگنولیا چاق میکرد و نقشه های بعدی را برای حذفش میکشید.
فردایش وقتی هوا رو به تاریکی گذاشت کدخدا همه را جمع کرد و گفت حالا که این درخت شبیه درختان ما نمیشود و امنیت را از این روستا گرفته
چاره ای نیست جز آنکه آن را از کف ببریم.
کسی گفت درخت بیدار است صبر کنیم تا خواب زمستانیاش.
دیگری گفت:صبر جایز نیست! همین الان باید تصمیم اجراشود.
آن یکی گفت: ناندانی ماست! اگر نابود شود به ضررمان است.
دیگری گفت: عجولانه تصمیم نگیرید. به نور مهتابی و عطر مست کنندهاش فکر کنید!
کدخدا برآشفت و خشمگین فریاد زد :انگار آن درخت شما را نیز مسحور کرده! هر روز زنان و کودکانتان پای درخت تا پاسی از شب مینشینند و در نور آن شادی و پایکوبی میکنند! آنها از وظایف زنانگیشان غافل شدهاند. فساد به خانههاتان آمده!
همین امشب باید خشکش کرد.
کسی از میان جمعیت گفت: موافقم! اگر آن روز پیوند را قبول کرده بود امروز کار به اینجا کشیده نمیشد.
شخصی دیگر برخاست و گفت : صبر کنید نابودش نکنید! بفرستیدش جایی دیگر، شاید در آنجا، دیگرانی آن را بخواهند اینگونه هم ما خلاص میشویم هم درخت !
صداها با شور و غوغا در هم شد. بیل و کلنگها به هوا بلند شد.
کسی گفت چراغهامان را برداریم و راه بیفتیم.
مرد کهنسالی فریاد زد:چراغ نمیخواهد! او راهمان را روشن کرده، فقط راه بیفتید. جماعتِ بیل و کلنگ به دست راه مگنولیا را پیش گرفتند.پای درخت رسیدند، کلنگها بیرحمانه بالا میرفت و به خاک کوبیده میشد و آن را می شکافت درخت بی خبر از خواب پرید.
با هر ضربه عطر گل هایش در پای درخت پیچید.
مرد سیه چرده گفت: دست بجنبانید تا عطرش فراگیر نشده باید کار را تمام کنیم. و همه با هم به سمت درخت یورش بردند، دورهاش کردند و با تکان های شدید او را از زمین در آوردند.نیمی از ریشه ها در خاک ماند. شبانه درخت را مثل ماه شب چهارده سر تنهی چوبی در آبادی، کشان کشان به دور دستها بردند. درخت در شهری بسیار دور،در اقلیم متفاوت از محل رویشش کاشته شده .
بهار که شد، هنگام رویش و زایش، درخت کم کم سبز شد آماده گل دادن بود اما گلها از زیر پوستهی شاخهها بیرون نزدند و همان زیر ماندند، ورم کردند و عفونی شدند.عفونت در آوندها چرخید و به کل درخت سرایت کرد. هربار قسمتی را پوساند...
اما بهار روستا جور متفاوتی شروع شده بود درختان گردو همه به غنچه نشستند و گل دادند. عطر مگنولیا باغ ها را پر کرد. درختانی با گلهای دائمی....
برای عباسم ♥️