صدای انفجار عظیم آمد همه چیز در هم کوبیده و سیال شد کوهها مثل پشم حلاجی شده در هوا پراکندهاند. ستارهها، ابرها، دریاها، جنگلها، درختان رودخانهها و تمام دژها و قلعهها، همگی درهم مثل رودی پرتلاطم روی زمین به جریان افتادهاند!
آب و آتش با هم روانند ولی نه میسوزانند ونه خاموش میکنند!
بلوایی از رودی خروشان، نورانی، پر مه و غبارآلود بین ماست.گویا دنیا به پایان خود رسیده. من و تو مثل دو پروانه هم آنقدر در معرض آسیب مرگ، در دو نقطه غیر متلاشی از زمین ایستادهایم.
هیچ جنبندهی دیگری وجود ندارد. تنها شبحی از دنیا باقیست. دیگر هیچ کسی در هیچ جای جهان منتظرمان نیست تا خوشبختمان کند...
دیگر نمیتوانیم وقتی از هم آزرده میشویم دل به ناحی دیگری خوش کنیم و در افکارمان پناه به او بریم! هیچ کورسوی امیدی برای ما نمانده! واقعیت همین است که در حال رخ دادن است. من و تو آن دو متهمیم محبوس در جزیرهی متروکهی امانوئل کانت. همه رفتهاند.نه راه پیش داریم نه پس! هیچ مامن امنی برایمان نمانده،نه غارکهف، نه عصای موسی، نه کشتی نوح، نه قالی سلیمان! ما اسیر افتاده ایم! و این مکافاتِ ارزش ننهادن بر زندگی ای که به ما عطا شده است، بر زیست قدرندانستهی ما!
و ما همیشه در ناشکری و نزاع حرامش کردیم و روزهایش را دفن کردیم حالا دیگر هیچ آرمانشهری وجود ندارد تا برایش باهم بجنگیم و قیاس کنیم تا زندگی زهرمارمان شود.
دیدیم که هیچ چوب جادویی وجود نداشت تا زندگیمان را سیندرلایی کند! ما قدر ندانستیم!
حالا که همه چیز فنا شده و ما در لبهی پرتگاه دنیا ایستادهایم، نمی دانم کدامین نگاه محبت آمیزمان به یکدیگر ما را در مرز نابودی این چنین در پناه خود حفظ کرده؟!
بشتاب تا بیدرنگ بر هم پناه بریم از انتقام قارهی کهن در امان بمانیم.
و در این وانفسا رهانندهی هم باشیم.
#مشق_هفدهم