زهرا شفیع‌زاده
زهرا شفیع‌زاده
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

حرف‌های توی چارچوب

شومینه رو به خاموشی میرفت که مسعود به خانه رسید.

_سلام

سلام مادر، خسته نباشی. چه خوب وقتی رسیدی چوبهای شومینه همه دارن خاکستر میشن، به دادش برس.

گوله‌ی کاموام قل خورد رفت زیر مبل، بیزحمت اول اونو بده بعد برو.

مسعود دستش را روی پای مادر گذاشت، زانویش را روی زمین، خم شد و گوله‌ی پشمی قرمز را درآورد و توی پیراهن گل‌ریز مادر انداخت.

دستای مادر را بوسید و بلند شد.

مسعودجان، شام‌ هم آماده است،کتلت درست کردم برات بجنب تا از دهان نیوفتاده.

دستت درد نکنه.

دستش به چهارچوب همین در بود که گفت:


مامان جون من خیلی فکر کردم که چیکار کنم که شما از تنهایی در بیای و بادی به سرتون بخوره.

خوب به چه نتیجه‌ای رسیدی ؟

خانه سالمندان، البته اسمش ممکنه ناراحت کننده یا غم انگیز یا حتی ترسناک باشد اما واقعیت اینجوری نیست. اونجا همه، هم سن و سال همن. یه عالمه دوست و رفیق پیدا می‌کنین،کلی حرف برای زدن دارین، سرتون گرمه. یکی مرتب حواسش بهتون هست، آزمایش و چکاپ و دوا و دکترتون به موقع هست. میدونین از چه حرف دارم می زنم؟! از مراقبت بیست و چهار ساعته.

مادر دو قدم بیا جلو ببینم قد این پلیور اندازت هست یا نه؟!

اینو قرمز بافتم دو رج دور حلقه آستین و یقه رو سبز زدم که با شال گردن سبزی که پارسال بافتم ست بشه. بچرخ ، بچرخ خوبه! ده سانت دیگه ببافم تمومه.


فردا صبح پای سینک ظرفشویی داشت ماهی‌تابه دیشب رو می‌شست که مسعود گفت مادر ولش کن چمدونتو بستم بیا بریم تا دیر نشده.

امروز؟ الان؟

بله

چقدر عجله داری! اتفاقی افتاده که میخوای منو دک کنی؟

نه این چه حرفیه!

مگه چقدر اسباب زحمتت هستم مادر؟!

بحث این حرفا نیست حالا توی راه صحبت می‌کنیم.

لااقل بذار ظرف‌هارو بشورم که شب برگشتی خسته نایستی پای سینک ظرفشویی!

نمیخواد بیا بریم.

داشت دستای کفی‌اش را می‌شست که گفت: اگه می‌دونستم لااقل برای فردا شبت شام آماده می‌کردم. خسته و کوفته از سرکار می آیی هیچی نداری که بخوری.

قربونت برم دستت درد نکنه برای همه‌ی زحمتایی که برام کشیدی.حالا وقتشه که خستگی در کنی فقط عجله کنین که دیرم شده.

پیرزن برای آخرین بار نگاهش را به در و دیوار خانه چرخاند از ماهیتابه‌ی کفی به صبحانه‌ی دست نخورده‌ی روی میز، پرده های حریر گل‌گندمی ، به مبل چرمی زرشکی رنگ به پلیور تمام نشده‌ی توی سبد کاموا‌ها، به کاشی‌های آبی و سرد کف اتاق...،

چادر را سرش کشید و از در گذشت و درگذشت تنها چهار روز بعد...



#مشق_دهم

مادرداستانداستان کوتاه
دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگ‌ترین جوهرها از قوی‌ترین حافظه‌ها ماندگارترند .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید