زهرا شفیع‌زاده
زهرا شفیع‌زاده
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

صبرم را معجزه کن...

و تو بیایی در یک روز خیلی معمولی که شبیه بقیه روزهاست. مثلاً صبح یک پنجشنبه‌ که ظرف‌ها را شسته‌ام و لباس‌ها را روی بندرخت پهن کرده‌ام، قهوه‌ام را روی میزی که پشت پنجره‌ی رو به باغ است گذاشته‌ام و دارم به کتاب‌هایی که هنوز نخواندمشان فکر می‌کنم.

و تو بیایی، از همان پنجره که میانش باز است، دستم را بگیری و ببری به شهری در کهکشانی دیگر.

شهری که آسمانش پایین پایمان است و قدمگاهمان روی ابرهاست.بارانش از زیر پایمان به بالا ببارد و جنگل هایش درست بالای سرمان است، سبزِ سبز. رودهایش از اقیانوس‌ها به کوهها بریزند و ماهی‌ها در دریاهای بالای سرمان شنا کنند.قناری‌ها بین پاهای‌مان پرواز کنند و بخوانند‌ چشمه‌هایش در زمین بالای سرمان بجوشد و سر برود.

تو بیا من را به آن شهر ببر که خیابان‌هایش از فضای بین منظومه‌ها بگذرد و کوچه‌هایش به ستاره‌ها برسد.


شامگاهان در پیاده‌روهایش قدم بزنیم و از حوالی پدیده‌‌ی ابرنواختر‌ها بگذریم. هر تکه ستاره‌ی جدا شده را در کف دستانمان بگیریم و نورش را نفس بکشیم.

به شهری برویم که آدمهایش صدایی ندارند و فریاد را نمی‌دانند، کلامشان در نگاهشان منعقد می‌شود و دستانشان حامی است، اگر جایی از دستشان شکافته شود عشق و گذشت فواره می‌زند. بهارشان از سینه‌ی زنانشان می‌آید و صدای چلچله‌هاشان از حنجره مردانشان. در هر طلوع خورشید را سخت در آغوش گیریم و ببوسیم و از گرمای خورشید بنوشیم و روحمان را در چشمه‌های آسمانیِ شهرِ رویایی غسل دهیم. آنگاه به منظومه‌ی خودمان برگردیم و به موجودات زنده زمینی به بنگریم و به سمت‌شان جاری شویم همه‌شان را در آغوش بگیریم و ببوسیم تا گرمای خورشید واقعی وجودشان را پر کند. برایشان از هر آنچه دیدیم بازگوییم بعد به تک‌تک ۸ میلیارد انسان نگاه کنیم، داستان‌های زندگی شان را از همه‌ی ابعاد ببینیم و بدانیم و بخوانیم. نه با چشمِ سر و مغز و زبان بلکه با ۳۷ تریلیون سلول بدنمان.

مثلاً زنی را در شبه جزیره کیپ یورک در نظر بیار، یکی از دور افتاده ترین مناطق جهان در شمالی‌ترین نقطه استرالیا، من دوست دارم او را ببینم، نوازشش کنم، دستش را بگیرم و سرش روی سینه‌ام بگذارم، پای درد و دلش بنشینم و با سلول سلول بدنم او را درک کنم.

راستی امروز پنجشنبه است. مابین پنجره را باز می‌گذارم.

آنقدر فکر بکر دارم که برایت بگویم...

من آسمان را دو دستی نگه میدارم تا به زمین نرسد تو فقط بیا و پایان انتظارات گودویی‌ام باش.

کتاب‌بازحال خوبتو با من تقسیم کنداستان کوتاهرمانداستانک
دستی بر قلم دارم...گاه حروف را ریسه میکنم و با سیاهی جوهر داغی بر دل سپیدی کاغذ میگذارم چون بشدت معتقدم کمرنگ‌ترین جوهرها از قوی‌ترین حافظه‌ها ماندگارترند .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید