در پسِ هر دیدار اندیشهی لمس دستانت مکفی بود برای فراق روح از کالبدم. عمر نوح میطلبید تا نذرهایی که برای داشتن دستانت کردهام را ادا کند. حالا ۵ سال ، تنها ۵ سال از آن روزها می گذرد و یادم نمیآید دقیقاً در کدام لحظه چه ساعتی و کدامین دقیقه دیگر برای داشتنت دست به دعا برنداشتم.
آخرین باری که برای داشتن لبانت گریستم کی بود؟ زیر کدامین درخت؟ در پس کدامین خیابان؟ هوا آفتابی بود یا بارانی که آتش عشقت در من خاکستر شد؟!
سر کدامین سجده آخرین تمناهایم را از معبودم کردم که پاسی عاشقانه و نه از سر احترام نگاهی مهرانگیز بر من کنی؟!
گیرم که برگشتی آخرش که چه؟
آنقدر برای داشتنت دویدهام که حتی اگر رِسَم دیگر توان ایستادن ندارم....
راستی ، گفتمت؟؟
که شبی در خواب دیدمت. در جنگلی انباشته از درخت لیکن تاریک، پوششی حجیم از گیاهان خودرو و رونده راه را پوشانده بود.
شاخههای پربرگ و تنومند در هم تنیدهشان آسمان را به جنگل دوخته بود. مردمک چشمانم در تاریکی باز شده بود، برای یافتن نوری یا راهی که کور سوی امیدی باشد به هر طرف خیره میشدم فقط موجی از سیاهی لمبر میزد که ناگهان لکهای سیاهتر از سیاهیِ جنگل دیدم، نزدیکتر آمدم ،تو بودی که در سیاهی جنگل زانو زده بودی و داشتی برای نجات جانت به خاکسترِ آتش فوت میکردی !
باخودم مرتب مرور میکردم اینکه خاکستر است!
دیگر آتشی ندارد!
هرچه در استطاعتش بوده را شعله کرده!
ما تو همچنان مشغول بودی... بلکه دودی بلند شود و آهَت موثر افتد و آتش گُر گیرد!
بلکه من دود را ببینم و ناجی جانت شوم!
اما انگار من هزار سال بود که رفته بودم و تو هنوز در جنگل سیاهِ انتظار، تقلا میکردی...
تو خم شدی، نفس عمیقی کشیدی و بر خاکستر باز دمیدی. اسمم را بلند بلند فریاد میزدی، اشک میریختی و باز میدمیدی!
آرام از پشتسر بهت نزدیک شدم خم شدم و دستانم را روی شانههایت گذاشتم، دهانم را به زیر گوشت رساندم و آرام نجوا کردم: این قبری که بالای سرش گریه میکنی مردهای در خود ندارد...
ندم! خسته بودم، رفتم...
#مشق_چهاردهم